به نظر من زندگی میتونه مثل یه سفر باشه. با این تفاوت که وقتی سفر رو شروع میکنی نمیدونی نقطه پایانش کجاست. یه وقتهایی این جاده ای که توش هستی کلی همراه داری که برات سفر رو لذت بخش می کنند .اما یه وقتهایی هم اینقدر تنهایی که شبیه آدمی میمونی که ماشینش توی یه جاده پرت و سربالایی خراب شده. اون لحظه که خسته و عرق ریزون از گرمای مشکلات دست به زانو میزنی تا نفسی تازه کنی می تونه لحظه بزرگی باشه برات. اگر کم بیاری و توی اون لحظات سخت زندگی بیفتی زمینی و دیگه نای بلند شدن نداشته باشی هیچ وقت نمی تونی دشت سرسبزی که بعد از این جاده انتظارتو می کشه ببینی.
من حس میکنم الان تو این لحظه از مسیر زندگیم تو این سربالایی موندم. ماشینم بازی درآورده، پاهام کم رمق شدن، گرمای سختی ها داره تمام آب بدنم رو بخار میکنه اما! من یه انگیزه بزرگ دارم برای رسیدن به دشت پشت تپه. من یه دختر دارم که حتی با فکر بهش هم بغض میکنم که چقدر قلبم رو درگیر خودش کرده. به این فکر میکنم الان که دست به زانو زدم و خسته راهم با همین لب های خشک یه نفس عمیق! بکشم و با یه یا علی توان رو به پاهام برگردونم. فدای سر خودم و دخترم که ماشینم مثل آدم های زندگیم بازی در آورده و خراب شده، بدی هاشون مث همین آفتاب سوزان به جای سرم دلمو نقره داغ کرده . من به اون کلبه ای فکر میکنم که وسط اون جنگل کنار اون برکه آبی زیبا انتظار منو می کشه. تا برم و یه چای دم کنم و خستگی سفر رو از تنم در کنم. بعدم با لذت به بازی دخترکم با ماهی های برکه نگاه کنم.
من از زندگی هنوز خیلی چیزا میخوام که نداده بهم. حالا حالا قصد جا زدن ندارم. من که نمیدونم مقصد بعدیم کجا هست؟ اما میتونم براش برنامه بریزم چون هنوز در کنار همه آدمای بد کلی آدم خوب دارم که بهم انگیزه بدن برای ادامه دادن.
همیشه قبل از اینکه دخترم به دنیا بیاد تمام زندگیم بر محور من و خواسته های من میگذشت. اما آدم وقتی بچه دار میشه انگار قلبش به دو نیم تقسیم میشه. دیگه در کنار اون من یه او! هم هست. در کنار خواسته های خودت، خواسته های اونو تو اولویت می ذاری.
اصلا یه وقتهایی با خودم فکر میکنم قبل از دخترم زندگی چطور می گذشت برام؟ گاهی میگم خدایا میگن تو عاشق بنده هاتی. تو از مادر مهربان تری. آخ خدا با این حس مادری که به من دادی من حاضر جونمو برای دخترکم بدم تو برای ما ها چه ها که نمی کنی! من از دیدنش، از بازی کردنش، خندیدنش حتی اشتباهاتش لذت میبرم. اما با این حال همیشه یه حس نگرانی همراهمه. یا بهتر بگم حسرت. همیشه با خودم میگم کاش تا ابد من کنارش باشم. یا با خودم میگم کاش زودتر بدنیا می آوردمش تا لحظه های بیشتری رو کنارش سپری کنم. خدایا مادر بودن چقدر حس عجیبیه... یه عاشقانه ناب و زلال، همراه با حس دلتنگی لحظه به لحظه....