دیدی چقدر حرفا و کلمه های میتونن حال آدم رو تغییر بدن. گاهی یه جمله حکم یه سنگ داره برای شیشه نازک دل، گاهی اوقاتم مثل حال الان من حکم یه چای دارچینی با شکلات تلخ 50درصد وسط یه روزکاری پرمشغله. همونقدر دلچسب همونقدر خستگی درکن....
امروز دقیقا بعد از 30 روز نتیجه تلاشم رو با یه جمله رییسم گرفتم. "خیلی خوب بود، برید برای انتشار". باور کن همین موفقیت های کوچیک میتونه کلی انگیزه بخش باشه. اینکه تو این سی روز بارها تلاش کردم و بازهم کلی باگ داشت کارم، باعث میشد گاهی واقعا خسته بشم. اما کوتاه نمی اومدم. با خودم گفتم اگر بقیه می تونن منم می تونم. هر روز منتظر بودم این جمله رو از رییسم بشنوم که کارم خوب بوده و بلاخره همونی شد که می خواستیم.
وقتی دیشب تا دیر وقت نشسته بودم پای کارای شرکت و تازه ساعت دو نیمه شب تمام شدن، حس کردم چقدر سکوت شب باعث شد تمرکزم بالاتر بره. آخه نتیجه کارمو خودم خیلی دوست داشتم. در نهایت امروز بعد تاییدیه آقای رییس اومدم تو اتاقم و یه یس محکم تو دلم به خودم گفتم.
حالام به نظرم لایق یه جایزه هستم! به نظرتون امشب خودم رو به دیدن یه فیلم دعوت کنم یا یه رمان جدید رو شروع کنم؟
میبینی واقعا زندگی همینه. به نظرم باید مزه لحظه های خوش رو مثل چشیدن یه آبنبات پرتغالی ذره ذره به حال دلمون سرریز کنیم. تو اوقات ناخوشی مون هم یه کتاب تو ذهنمون درست کنیم به اسم؛ کتاب تجربیات. هربار با هر اتفاق ناخوش تو زندگیمون یا با هر شکست یه صفحه به این کتاب اضافه کنیم.
خلاصه که امروز غرقم تو حال خوشه چای دارچینی اول صبح با مزه آبنبات پرتغالیه دلم وسط 20 مهر 1400....