همیشه دلم میخواست بنویسم. از همون زمان هایی که شروع کردم به رمان خوندن و با دنیای نوشته آشنا شدم. شاید اول راهنمایی بودم که اولین رمانم رو خوندم. چقدر برام هیجان انگیز بود. چقدر اون همه احساسات تو قالب کلمه ها برام قشنگ و هیجان آور بود. عاشق این بودم تو کتاب غرق بشم و هیچکس سراغی ازم نگیره. آخه من داشتم با تک تک لحظه های رمان و با شخصیت ها زندگی میکردم. بزرگتر که شدم یادمه پشت کنکور لای کتاب های درسم رمان می ذاشتم و می خوندم. دانشگاه که رفتم در به در دنبال کتاب رمان تو کتاب فروشی ها و کتابخونه ها بودم. شاید هنوز باورم نمیشد معتاد خوندن شدم.
تا اینکه سال های اول دانشگاه با یه چیز شگفت انگیز آشنا شدم! کتاب الکترونیک! چقدر خوب بود حس اینکه هر کتابی که میخوام راحت از اینترنت دانلود می کنم و میخونم. اون موقع گوشی ها هنوز جاوا بود. اما شب تا صبح کتاب خوندن با اون فونت ریز از روی گوشی باز هم مانع خوندن من نمیشد. دیگه کم کم هم اتاقی هامو هم همراه خودم کرده بودم و یه رمان که به نظرم قشنگ بود بهشون معرفی میکردم و با بلوتوث میفرستادم رو گوشی شون. خلاصه گذشت و من با 98 یا آشنا شدم. وای احساس میکردم وارد یه اقیانس پر از مروارید شدم. اینقدر خوشحال بودم از این همه رمان باحالی که منتظرن فقط من انتخاب شون کنم و اونا قشنگ ترین لذت دنیا رو بدن به من. همیشه ته ذهنم با خوندن رمانها میگفتم منم می تونم بنویسم. وقتی بقیه می تونن منم می تونم. آخه هر از گاهی شعر و داستان می نوشتم و واقعا نویسندگی رو دوست داشتم.
خلاصه درسم تموم شد و من ازدواج کردم و بچه دار شدم و همچنان خوندن رمان یکی از قشنگ ترین تفریحات زندگی منه. اما بیشتر وقتها دلم برای کتاب دست گرفتن تنگ میشه. اون حس کتاب و بوی برگ هاش و اون استرس اینکه نکنه مامانم ببینه باز دارم رمان می خونم واقعا جذاب بود. یعنی اون موقع همون استرس جذابیت رمان رو چندبرابر می کرد. بارها توی این سال ها دلم خواست رمانم رو بنویسم اما همیشه می نداختمش پشت گوش. اما مطمئنم یه روز وقتی اینقدر مهارتش رو پیدا کردم که بتونم حرمت مخاطبم رو با خوندن رمانم حفظ کنم می نویسمش. چون من و ذهنم الان مثل یه سطل پر از آبیم که سرریز کردیم. مغزم پر از کلمات و حروف هایی هستن که میخوان بزنن بیرون. اما بهش قول میدم یه روز با همراهی شما به این خواسته اش برسونمش ...