من توی یکی از این خانهها بزرگ شدم؛ دقیقا کدام یکی، یادم نیست.
بزرگ که نه؛ به 9 سالگی رسیدم. اما توی این خانه یاد گرفتم، عصرهای بلند تابستان را با قطار چیده شدهی مجلههایم کف زمین بگذرانم. توی حیاط این خانه بابا کاتر دستم داد تا عجیب الخلقهای چوبی بتراشم و فکر کنم هنرمندم. توی این خانه موش زد به تمام داراییهای کودکانهام و من از صفر شروع کردم به عاشق عروسکهای جدید شدن. توی این کوچه، بابا گفت ده بار که با دوچرخه زمین بخوری، یاد میگیری بی هیچ کمکی و با سرعت تا انتهای کوچه، تنها بروی.
توی سالهای ابتدایی بعد از 9 سالگی، وقتی که رفتیم تقریبا ده دوازده کوچه بالاتر ساکن شدیم، من خانه را گم کردم. نه که حافظهام را از دست داده باشم یا دور شده باشم، نه؛ شهر پوست انداخت. به سرعت قد کشیدن من، به سرعت تغییر سلیقهام در تیپ زدن، به سرعت تغییر خوانندهی مورد علاقهام، به سرعت گم شدن در زندگی؛ شهر، کوچه و خانهی کوچکمان پوست انداخت.
اما من یک نشان داشتم، برای یافتن خاطراتم و دوباره نه ساله شدن. خیالم راحت از درختی بود، که توی تصویر ذهنیام با بابا، با هم کاشته بودیمش جلوی درب خانه. درختی که قطور نبود، اما سایه داشت برای خالهبازیهایمان. تابستانها نسیم بازیگوش برگهای سبزش را میرقصاند و پائیزها پالت رنگی گرم برگهایش جان میداد به سرمای زندگی. تکیهگاه استراحتهای بین دویدنهایمان بود و پناهگاه قایمباشکبازیها، وقتی جا میشدیم در قطر نازک آغوشش.
من بارها دلم خواست برگردم و آن کوچه را، تا انتها، تنها بدوم و فکر کنم بزرگ شدم. هربار که گم شدم، هربار زندگی دستم را گرفت که ندو، بنشین، نکن، دلم خواست بروم پشت درخت نازکم قایم شوم که زندگی و غرغرهای بیامانش پیدایم نکنند. اما هربار زندگی زورش به من چربید. دستم را گرفت که به درختم، به خانه برنگردم، و من فکر کردم دیر نمیشود. فکر کردم، ریشهی محکم درختها را نمیتوان کند. هربار که برگردی شکل یک پدربزرگ نامیرا، بغلت میکنند که پنهان شوی از دردها.
برای همین، توی بیست و شش سالگی، یک روز که جان به لبم رسید، دویدم به سمت خانه و درختم. با بیشترین سرعت، تا انتهای کوچهی سوم غربی. اما خانه را پیدا نکردم. گم شدم، چون ریشههای پدربزرگ نامیرایم را کنده بودند. من به خانه، به درختم برگشتم، اما دیر شده بود. درخت را کندند و من در بیست و شش سالگی برای بار یازدهم زمین خوردم، وقتی فهمیدم پدربزرگهای نامیرای سبز هم جان میدهند، چون زور آدمها وقتی به زندگی نرسد جان زمین را میگیرند.
من توی یکی از این خانهها بزرگ شدم، خانهای که نشانش یک درخت سبز بود و صدای خندهی بازی بچهها، وسط کوچه.
اردیبهشت 1400.