هنوز هم آن روزها برایم روشن و شفافاند. روزهایی که هنوز مونس و همدم سالهای تلخ و شیرینت نرفته بود و تو پشتت به احترام و ستایش و اعتماد به نفسی که از بودن عزیز داشتی، خوش بود و اهل و عیال، برای مشورت و همفکری، روانه خانهات میشدند.
آن روز تلخ را که برای اولین بار همه متوجه مشکلت شدند، خوب به خاطر دارم. نشسته بودی وسط گود و با آب و تاب از گذشته و تجربه سخت کاریات میگفتی و اینکه چطور توانستی از آب، کره بگیری!
داستان به اوج هیجان رسیده بود و همه در سکوت، منتظر باقی ماجرا بودند. ناگهان مکثی کردی و داستان دلاوریات نیمه کاره ماند...
چشمها سمت نشیمنگاه و خیسی شلوارت که در پیژامه کرم رنگ به خوبی خودنمایی میکرد، رفت.
واله و حیران از آنچه پیش آمد، به خودت جنبیدی اما زمزمههای زیرلبی، کم کم تبدیل به آواهایی شدند که گرچه بلند نبود اما مثل پتک بر سرت میکوبید.
- چی شد آقا جون؟
- حالت خوبه بابا؟
- وای نکنه زبونم لال سکته کرده!
- خاک به سرم چه بیآبرویی شد جلو عروس و دوماد!
کم کم، کوچکترها هم متوجه موضوع شده بودند و کوه یخیِ غرورت زیر خندههای مستانه غزاله، نوه کوچکت که بلند تکرار میکرد« بابا حاجی هم مثل من، جیششو نمیگه»، ذره ذره در حال آب شدن بود.
اگر عزیز و همدمت، با بهانه اینکه به تو قرص اشتباهی داده و این از عوارض قرص است، به یاریات نمیآمد، مصیبت بود که از آن بلوا، به راحتی جان سالم در ببری.
تا وقتی عزیزت بود، شست و شوی مداوم شلوار و فرش و ملحفه و رازداریاش، راه هر گفت و گویی را درباره مشکلت میبست اما امان از روزهای بی عزیز...
روزهایی که بچهها به بهانه سر زدن، به خانهات میآمدند و انبوه شلوارها و لباسهای نَشُسته، بوی تند ادرار روی فرش و تشک، بیماریات را جار میزد. دیگر نه تو دل و دماغ حماسه سرایی داشتی و نه کسی صدای خنده از ته دلت را میشنید.
وقتی برای اولین بار تبلیغش را دیدم، دلم هرّی فرو ریخت. خوشحال شدم که بالاخره راهی برای این سرافکندگی که مثل خوره هر روز جانت را میخورد، پیدا شده اما از طرفی میترسیدم که با پیشنهاد خریدش بیشتر غصه دار و ناراحت شوی.
آن روزها نه پوشک بزرگسالان باب بود و نه تلویزیونهای دارای قابلیت ضبط. این بود که یک روز تمام، از صبح تا شب، کنارت نشستم و تلویزیون را روشن نگه داشتم تا دوباره تبلیغ ایزی لایف را ببینم. نقشهام این بود که توجهت را به تبلیغ جلب کنم و ببینم داغ میکنی یا خوشحال میشوی از اینکه بالاخره راه نجاتی پیدا شده؟!
نقشهام گرفت. با حالتی خنثی بدون آنکه با من چشم در چشم شوی، گفتی: « ببین از اینا کجا دارن. یه امتحانی بکنم. »
نفس راحتی کشیدم و این شد که تا آخرین روز حیاتت، از شر آن بوهای تند، نگاههای سرشار از ترحم و حتی سرزنش راحت شدی.
گاهی با خودم فکر میکنم شاید ایزی لایف، چیزی از درد و ناراحتی بیماریات کم نکرد اما حداقل، به خاطر بیماری، انزوا و افسردگی را کمتر احساس میکردی.
شاید اگر همان سالها که هنوز جفتِ عاشق بودید، ایزی لایف هم بود، به جای آنکه عزیزت با دستهای ورم کرده و مفصلهای گرفتار آرتروز، مشغول شست و شوی هر روزه لباس و تشک و فرش شود، دقایق بیشتری وقت ، برای بودن در کنار هم داشتید و شاید زندگی، آنقدر برایت تلخ نمیشد.
هیچ وقت نتوانستم تصور کنم اگر جای تو بودم چه حالی داشتم؟!
با اینکه بارها با چشمهایت فریاد میزدی اگر #یک_روز_جای_من بودید، میفهمیدید که چه دردی را سال هاست در کوله بار غصهها و حسرتهایم دارم.
جایت نیستم، هیچ وقت هم نبودم و دیگر هم فرصتی برای این نیست که بتوانم تو را جز در قاب روی دیوار، با آن لبخند مصنوعی کشدارت کنار فرزندان و نوههایت ببینم.