سر کلاس، نقش پیرمرد ۸۰ سالهای را برداشتم که عضو هیئتمدیره کمپانی دیزنی است و در جلسه هیئتمدیره با سایر اعضا درباره راهاندازی VOD اختصاصی بحث میکند. یکی از بچهها گفت راهاندازی این کسبوکار برای ما مزیت رقابتی ایجاد میکند. بالافاصله، در حالی که عمیقاً در نقش بدقلقم فرو رفته بودم، گفتم:
این مزیت رقابتی که گفتی فارسیش چی میشه؟ شما جوونا چرا تا دو کلاس درس میخونید به یه زبون دیگه صحبت میکنید؟ مزیت رقابتی چی بود گفتی این وسط؟ یجوری حرف بزن منم بفهمم چی میگی!
فرضاً که فهمیدم چی میگی؛ مزیت رقابتیش کجاشه؟ اگه یه بیزینس راه بندازیم و شکست بخوریم، مزیت ایجاد میکنه واسمون؟
مزیت رقابتی؟ چرا فکر میکرد اگر اصطلاحی تخصصی به کار ببرد، دیگر لازم نیست استدلال کند و راهکار اجرایی ارائه دهد؟ این چه آفتی است که به جان ما افتاده؟
در کلاسها تمام تلاشم را میکنم که بچهها از پردهها و حجابهای این کلمات قلمبه سلمبه، که معمولاً مانع درک عمیق مفاهیم میشوند، عبور کنند و اصل قصه را بفهمند. ماندن و گیرکردن در این کلمات، صرفاً سرپوشی است بر نفهمیدن اصل قصه. اما چرا افراد یاد گرفتهاند اینجوری ـــ باکلاس ولی بیخاصیت و بیمحتوا ـــ حرف بزنند؟
راحتتر است. اینجوری حرفزدن راحتتر است. ریچارد روملت در «استراتژی خوب، استراتژی بد» میگوید:
مشاوران دریافتهاند که استراتژی قالبگونه، آنها را از کار طاقتفرسای تحلیل چالشها و فرصتهای واقعی که مشتری با آنها مواجه است، میرهاند.
اینجوری حرفزدن راحتتر است، چون به فکرکردن و بررسیکردن و استدلالکردن و فرضیهساختن و آزمایشکردن و اشتباهکردن و یادگرفتن و باز از اول شروعکردن، نیازی ندارد.
مفاهیم و واژهها و اصلاحهای تخصصی و تئوریها و چارچوبها و ابزارها، قرار است به ذهن من پژوهشگر ـــ یعنی هر کسی که مسئلهای دارد و میخواهد بفهمدش و درکش کند و راهی برایش پیدا کند ـــ کمک کند که زودتر به مقصد برسم؛ به مقصد که نمیرسم، نمیتوانم برسم، همیشه چیزهایی هست که نفهمیدهام؛ کمک کند که به مقصد نزدیک و نزدیک و نزدیکتر شوم. اگر خود اینها، متوقفم کنند و مانع از درک مسئله شوند، به چه دردی میخورند؟
فهم عمیق مسئله دردسر دارد. باید بتوانی همه پیشفرضهایت را کنار بگذاری و بیواسطه با پدیده مورد نظر مواجه شوی. در مقابلش بنشینی و با او وارد گفتوگویی سخت و بیپایان شوی تا گامبهگام تو را نزدیکتر ببرد و بیشتر خودش را به تو عرضه کند. وقتی دیگر راهی نداشتی برای نزدیکشدن، مفاهیم را، چارچوبها را، ابزارها را، یکییکی به کار بگیری و هر بار از جهتی آن پدیده را نگاه کنی و آنقدر این کار را ادامه دهی که دیگر راهی نظری (تئوریک) برای نزدیکترشدن نمانده باشد. در این نقطه است که باید همه داشتهها و دانستههایت را به کار بگیری و فرضیهای ذهنی و طبیعتاً غیرواقعی بسازی درباره واقعیتی که در مقابلت نشسته، یعنی همان پدیده مورد بررسی؛ و این فرضیه ذهنی را به محک تجربه بزنی و ببینی چقدر شبیه شده به واقعیت، چقدر میتواند جانشین و جایگزین واقعیت بیرونی باشد. تجربهات قطعاً شکست میخورد و واقعیت ذهنیت را هم میشکند. خب حالا چه کنیم؟ تا اینجای کار غلط رفته بودیم؟ نه؛ کار سختت تازه شروع شده، در رفتوبرگشتی مداوم میان درک ذهنی و واقعیت عینی، باید لحظهلحظه و گامبهگام سعی کنی که آنچه ذهن تو ساخته، هی شبیهتر شود و هی شبیهتر شود و هی شبیهتر شود به آنچه در مقابل چشمانت نشسته! و این راه را آنقدر ادامه دهی تا ساخته و پرداختههای ذهنت بتواند واقعیت را لااقل از جهتی به درستی توضیح دهد. یعنی فرضیهسازی و آزمایشهایت لااقل از جهتی درست در بیاید.
آیا در این مرحله متوقف میشوی؟ قطعاً خیر؛ ادراک واقعیت تمامی ندارد. چون درک انسان، در بهترین حالتش هم به واسطه چشم و ذهن انجام میشود و هر واسطهای، واقعیت را معوج میکند. و چقدر خوب میشد اگر میشد این واسطهها را کنار زد و مستقیم و بیواسطه با واقعیات مواجه شد. میشود آیا؟ قطعاً! و آن بحث دیگری است.
اینهایی که گفتم تازه برای درک درخت مناسب بود که یک جا نشسته و تکان نمیخورد تا تو بتوانی بشناسیش. اگر پدیده مقابلت در حال حرکت و تغییر باشد، یا پدیدهای اجتماعی باشد و بازیگران خودآگاه و فعال دیگری نیز، به جز خودت، داشته باشد، کار سختتر میشود و دعوای تو و واقعیت، خونینتر خواهد بود.
و تو فکر میکنی موضوعات سازمانی و مسائل مدیریتی مثل درخت یک جا مینشینند تا تو نگاهشان کنی؟