در جلسهای یکی از مدیران، وقتی بحث به نقطه تصمیمگیری رسیده بود، گفت: «شما استراتژیستها همیشه میخواهید به بهانه استراتژی، دست مدیران را ببندید و به جای آنها تصمیم بگیرید!» درست میگفت.
استراتژی اگر استراتژی باشد، باید مشخص کند که چه کارهایی نباید انجام دهیم، به چه فرصتهایی نباید توجه کنیم، چه مسیرهایی را نباید انتخاب کنیم و در چه چارچوبی باید تصمیم بگیریم. استراتژی باید ما را مجبور کند که تصمیمهای سخت و تلخ بگیریم و به فرصتهای نامرتبط، هرچقدر هم جذاب باشند، قاطعانه نه بگوییم.
استراتژی، کریدور حرکتمان از وضع موجود تا چشمانداز مطلوب را مشخص میکند و این قطعاً دست مدیران را میبندد و انتخابهایشان را محدود میکند.
مشکل این نیست که استراتژیستها میخواهند [و بلاشک میخواهند] انتخابهای مدیران را محدود کنند و سازمان را به همسویی برسانند؛ مشکل این است که مدیران دوست دارند هر چه اراده میکنند بشود و دلشان نمیخواهد کسی یا چیزی انتخابهایشان را چارچوب دهد و محدود کند؛ هر چند برای موفقیت مجبور باشند [و مجبورند] انتخابهایشان را محدود کنند.