دمپاییِمن برای دومین بار گم شده بود و حالا جلوی یکی از ورودیهای محوطه وایستاده بودم و به پای هرکسی که وارد محوطه میشد نگاه میکردم. مهدی هم جلوی ورودی دیگه همین کار رو میکرد. اسمم رو چند جای دمپایی نوشته بودم و کاملن قابل تشخیص بود. بعد از چند دقیقه مهدی اشاره کرد و رفتم طرفش. پیرمرد بلندبالایی اشتباهی دمپایی من رو پوشیده بود؛ عذرخواهی کرد و دمپاییها رو عوض کردیم و رفت ولی موضوع تموم نشد و همین جور حالم بد و بدتر میشد. بهم برخورده بود که یه دمپایی پلاستیکی اینقدر برام باارزش شده بود. تو لاک خودم بودم و داخل محوطه قدم میزدم که دستی رو روی شونههام حس کردم. حاج احمد بود؛ گفت تو فکر نبینمت، تو نباید ناراحت باشی. خندیدم و گفتم نه نیست ملالی. گفت خیلی هم عالی. گفتم ای گل قالی بگو از احوالی.
من نباید ناراحت میشدم چون خیلیها حواسشون به من بود و باورشون نمیشد که من هم میتونم ناراحت باشم. همه اونهایی که هر روز پای درد دلشون مینشستم و غروبها که دلشون میگرفت و چشمهاشون خیس میشد دلداریشون میدادم و سعی میکردم حالشون رو خوب کنم. از نظر اونها من نباید و نمیشد که حالم بد باشه؛ و امروز سر یه دمپایی پلاستیکی سفید حالم بد شده بود و برای لحظاتی کنترلم رو از دست دادهبودم. خیلی زود ظاهرم رو درست کردم و وانمود کردم که اوضاع عادییه ولی حالم خوب نبود.
هواپیمای مسافربری بزرگی داشت به آرومی از بالای محوطه عبور میکرد و دورودورتر می شد. و من مثل همیشه برای هواپیما دست تکون ندادم. حالم خوب نبود . فکر میکردم برای خوب شدن حالم بایدیه کتاب خوب بخونم، باید یه فیلم خوب ببینم، باید با دقتوحوصله یه چای ایرانی دبش دم کنم و با یه دوست مزهمزه کنم، باید یه جای دنج و آروم پیدا و خودم رو رها کنم و یه چیزی بنویسم، باید تن به آب بزنم و شنا کنم، باید آروم بشم اونقدر آروم که هیچ چیزی نگرانم نکنه. اونقدر آروم که گم شدن یه دمپایی پلاستیکی سفید بیارزش بهم آسیب نزنه. فکر میکردم باید آزاد باشم؛ آزادِ آزادِ آزاد.