سر شب بود، بارون از غروب شروع شده بود و هنوز میبارید. قطرههای بارونِ پشت شیشهی پنجره، منو به طرف خودش کشوند. طراوت داشت، به نظرم مثل شبنم صبحگاهی روی گلبرگ بود. پشت پنجره بودم ولی چیزی از بیرون رو نمیدیدم ،محو شیشه و قطرههای بارون بودم و ذهنم آروم آروم، بدون اینکه خودم بخوام، از جایی که بودم دور و دورتر شد، سالها رو طی کرد و رفت به گذشته به خیلی گذشته، گذشتهای دور. پنج سالم بود و با مادرم و همسایه دیوار به دیوارمون، دم غروب رفته بودیم پارک. گوجه سبز میخوردم و با بچهی همسایه تاب و سرسره بازی میکردم. یهو بارون گرفت و شدید و شلاقی شد. مادرم به سرعت خودش رو به من رسوند، بغلم کرد، وسایل رو جمع کرد و با همسایهمون سوار ماشین شدیم. من کنار شیشه نشسته بودم و شیشه ماشین از قطرههای بارون که مثل شبنم صبحگاهی روش نشسته بود خیس بود و من محو تماشا بودم.
سال سوم دبیرستان بودم و تو یه شهر کوچیک که فقط دو تا سینما داشت زندگی میکردم . سینماها هر فیلم رو بیش از یک هفته نمایش میدادن و من بعد از دو روز هر دو فیلم رو دیده بودم و نمی تونستم تا یک هفته دیگه صبر کنم؛ به همین دلیل بعضی وقتها به شهر کوچیک مجاور که 12 کیلومتر با ما فاصله داشت میرفتم، به این امید که فیلمی غیر از فیلمهای شهر خودمون داشته باشه. اون شهر کوچیکِ مجاور، فقط یه سینما داشت که اسمش شهر سبز بود. یه سینمای مجلل و لوکس، البته به نسبت اون زمان. بعضی وقتها فیلم سینما شهر سبز همون فیلم سینماهای شهر ما بود و بعضی وقتها هم نبود و من برای فهمیدن این موضوع راهی جز طی کردن این 12 کیلومتر نداشتم چون هیچ وسیله ارتباطی دیگهای وجود نداشت. یکی از اون روزها که به امید دیدن یه فیلم خوب راهی سینما شهر سبز شدم وقتی جلوی سینما رسیدم دیدم یه فیلم درجه 3 آمریکایی رو نشون میده؛ نه بازیگر مشهوری داشت و نه کارگردانش سرشناس بود. قاعدتن نباید به تماشای فیلم مینشستم ولی نمیدونم چطور شد که رفتم و فیلم رو تماشا کردم. و چه خوب شد که رفتم و اون فیلم رو دیدم. یه متفکر بزرگ آلمانی میگه یه چکش شکسته بهتر از یه چکش سالم میتونه خصلتهای یه چکش رو نشون بده و اون فیلم یه چکش شکسته بود. قهرمانهای فیلم دو تا آدم قلدر و گردن کلفت بودن که کارشون شرخری بود و همیشه سعی میکردن که آماده باشن. برای همین مثلن وقتی یکیشون داشت بیخیال راه میرفت، اون یکی با یه بطری میزد تو سرش؛ یا برعکس این یکی بیهوا با یه تیکه چوب میکوبید تو پهلوش. بعدها به این نتیجه رسیدم که اونا به صورت تجربی داشتن همیشه مغزشون رو آماده نگه میداشتن تا در موقع بروز اتفاقات ناخواسته، کمتر آسیب ببینن.
مغز ما باید همیشه آماده باشه تا بتونه به درستی کار کنه. باید درک درستی از موقعیتمون داشته باشه تا بتونه از ما محافظت کنه. برای همین احتیاج به تمرین داره بخشی از این تمرین فیزیکییه مثل مثالی که در مورد قهرمانهای فیلم زدم. و بخشی از این تمرین شیمیایییه. مثل مثال بارون و پنجره. ما باید با مغزمون کار کنیم، بعضی وقتها بهش استراحت بدیم و یه وقتهایی هم تمرینش بدیم. غوطه ور شدن در یک لحظه و دور شدن از فضایی که درش هستیم میتونه به باروری بیشتر مغزمون کمک کنه. مغز باید لحظات ناب رو تجربه کنه تا بتونه بهتر کار کنه. این مسئله مهمییه که میتونیم بهش توجه کنیم. برای چند دقیقه چشمامون رو ببندیم و نفس بکشیم، عمیق و آروم. به هیچ چیز فکر نکنیم فقط دم و بازدم. هیچ کار دیگهای نکنیم و بذاریم ذهنمون آروم آروم به هرجایی که دلش می خواد بره. آزاد و رها.