دلتنگ بودیم، خسته بودیم، نگران بودیم و البته ترس هم باهامون بود؛ ولی با میل خودمون اومده بودیم که آموزش ببینیم و بریم برای کشورمون بجنگیم. هوا سرد بود، و ما به یک پادگان دورافتاده اعزام شده بودیم؛ پادگانی که بیشتر پرسنلش تبعیدی بودن. تو اون شرایط سخت این درجهدارها و افسرها، همه تلاششون این بود که ما رو آماده راهی نبرد کنن؛ و مثل همه جای دنیا با اینکه هدف مشترکی داشتن، ولی روشها شون فرق میکرد؛ چون هرکدومشون یه جور بودن. بعضیهاشون سختگیر و خیلی خشک بودن، بعضیهاشون انعطاف بیشتری داشتن، که البته بیشتر هم تاثیر میذاشتن، و بعضیهاشون هم اصلن هیچی نبودن.
هر روز صبحِ خیلی زود، باید تو اون سرما چند کیلومتر میدویدیم، و بعد میرفتیم سر کلاسهای آموزشی. هر دفعه یکی از درجهدارها، گروهان رو برای دویدن سرپرستی میکرد؛ و اون روز استواری جلوی خوابگاه بود که هیچ درجهای نداشت. میگفتن آدم بیباک و بیخیالییه و سر همین هم درجهشو ازش گرفتن؛ زده بود تو گوش یه آدم مهم. هیکل ورزیدهای داشت، خیلی هم چابک بود و همه ازش حساب میبردن. داشتیم جلوی خوابگاه آماده دویدن میشدیم که دیدیم یکی از سربازها داره گریه میکنه. سخت و از ته دل. استوار متوجه شد. صداش کرد بردش یه گوشه و چند کلمهای باهاش حرف زد، سرباز کماکان بیقرار بود. یکدفعه استوار خم شد و سرباز رو انداخت رو دوشش و بیتوجه به تقلاهای سرباز، اومد جلوی صف و شروع به قدم زدن کرد و با اشارهش سربازها هم دنبالش راه افتادن. سرباز روی دوش استوار تقلا می کرد و استوار قدم زنان شروع کرد به خوندن؛ "اون شب که با رون اومد"، طبق معمول سربازها هم باید دم میگرفتن ولی همه مبهوت مونده بودن شعر آشنا نبود . استوار ایستاد و به طرف گروهان برگشت یه نگاهی کرد و دوباره خوند، بلند و با عصبانیت: "اون شب که با رون اومد"
همه بلند شروع کردن به جواب دادن "اون شب که با رون اومد"
و استوار ادامه داد: "یارُم لبِ بوم اومد"
"یارُم لبِ بوم اومد"
شور و حالی در سربازهای خسته و دلتنگ ایجاد شد،رمق تازهای گرفتن. استوار سرباز رو از دوشش گذاشت پایین و شروع کرد به دویدن و از سرباز خواست در کنارش باشه. و دوباره شروع کرد:
"اون شب که با رون اومد" .....
"یارُم لبِ بوم اومد" .......
"رفتُم لَبِش ببوسوم" ......
"نازک بود و خون اومد" .....
استوارِ ورزیده گروهان ما یه روز فراموش نشدنی برای همه ما رقم زد. یه روز خاطرهانگیز در اون هنگامه جنگ، تشویش و اضطراب. بعد از صبحگاه رفت پیش فرمانده پادگان و به ضمانت خودش سه روز مرخصی برای سربازی گرفت که نامزدش ناخوش شده بود و از روستا براش نوشته بود" مرتضی جان اگه نیای ببینمت ممکنه دیگه هیچ وقت صنم رو نبینی".
این داستانک رو میتونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.