فقط دو ساعت گذشته بود و هیچ اتفاقی تازهای نیفتاده بود، ولی خیلی چیزها عوض شده بود. دو ساعت قبل همه چیز بیرنگورو و کدر بود و حالا که امتحان تموم شده بود، همه چیز رنگ و بوی تازهای به خودش گرفته بود؛ با اینکه امتحانم رو خیلی خوب نداده بودم ولی باز هم شادی و نشاط وصف ناپذیری داشتم. دو ساعت پیش دلم هیچ چیزی نمیخواست ولی حالا خیلی چیزها رو میخواست و خیلی چیزها رو هم نمیخواست؛ دلم نمیخواست برم خونه؛ دلم میخواست دوچرخهسواری کنم و پا بزنم و پا بزنم؛ دلم نمیخواست تو خونه سین جیم بشم، دلم میخواست موتور سوار شم و ویراژ بدم، دلم همینجور میخواست و نمیخواست و می خواست و نمیخواست؛ و من هم، همین جور میبافتم و میبافتم و میبافتم و دِلِی دِلِی کنان میرفتم که دیدم جلوی سینما هستم و سر در سینما نظرم رو جلب کرده؛ به ساعت نگاه کردم، تصویر مادرم جلوی چشمم اومد؛ صدای غرغر زدنهاش تو گوشم پیچید؛ عواقب دیگه هم سعی کرد نظرم رو عوض کنه؛ ولی حرف حرفِدلم بود و دلم میخواست برم سینما و فیلم دعوت رو ببینم. معطلش نکردم و از پیرمردی عینکی بلیط فروش که ابروهاش جلویِ چشمهاش رو گرفته بود و به نظر میومد در عالم دیگهاییه، بلیط خریدم و رفتم تو. یه پفک بزرگ خریدم، یه گوشه خلوت تو سالن انتظار پیدا کردم، و آزاد و رها شروع کردم به پفک خوردن در حالیکه سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم. سرخوش خودم رو همراه پفک، داخل دهانم فرض میکردم؛ دندونهای نیشم مثل تبر پایین میاومدن و پفک رو خرد میکردن و بعد پفک با بزاق دهانم قاطی میشد و لای دندونهای آسیاب له میشد و دوباره با بزاق بیشتر، خیس میشد و میرفت تا ته دهان و منم باهاش میرفتم و وقتی سقوط میکرد به سمت پایین دوباره بدوبدو خودم رو میرسوندم به دندونهای نیش و پفک بعدی، و همون مسیر رو طی میکردم؛ دفعه پنجم یا ششم بود که نزدیک حلق صدایی رو شنیدم: "خانم اشکالی نداره اینجا کنارتون بشینم؟ تند تند برگشتم سرجام و چشمام رو باز کردم و سرسری گفتم خواهش می کنم. و بازهم شروع کردم؛ ولی این دفعه چشمام باز بود. چند لحظه بعد دوباره بغل دستیم گفت شما همیشه تنها میاین سینما؟ برگشتم به طرفش و با افاده و افتخار گفتم عاره. با یه شرم خاصی گفت من اولین بارمه؛ تا حالا تنهایی سینما نیومدم. یه دختر خیلی جوون و خیلی خیلی زیبا بود. معصومیت و شرم و دلواپسی رو با هم میشد تو صورتش دید. پفک رو به طرفش گرفتم، با حالت دلنشینی یه دونه برداشت و گفت مرسی. تودل برو و ناز بود و اسمش هم مهتاب. تازه نوزده ساله شده بود. سه سال پیش شوهرش داده بودن، پسر شریک باباش، خیلی از مهتاب بزرگتر بود. مهتاب دوستش نداشت ولی باهاش سر کرده بود، اون اوایل از ترس پدر و بعدتر به امید روزهای بهتر؛ و کمکم امیدش رو هم از دست داده بود و امروز یک دفعه به این نتیجه رسیده بود که باید یه تصمیم جدی بگیره؛ و بیخبر اومده بود بیرون تا راحتتر تصمیم بگیره. به این نتیجه رسیده بود که باید اونجوری که دلش میخواد زندگی کنه و در اولین قدم اومده بود سینما؛ اونم تنهایی. گفتم حالا چرا یهویی همین امروز؟ دستش رو آروم گذاشت روی شکمش و گفت امروز فهمیدم باردارم؛ میخوام بندازمش و از شوهرم جدا شم. دیگه نمیتونم تحمل کنم، میخوام زندگی کنم. من با اینکه سه سال ازش بزرگتر بودم ولی مات و مبهوت فقط به حرفاش گوش میدادم و دلم براش خیلی میسوخت. تا حالا به شوهر فکر نکرده بودم، و این ماجرا حسابی برام عجیب بود. نمیدونستم چی باید بهش بگم؛ البته فرصتی هم برای گفتن نبود، چون مهتاب مجالی برای حرف زدن من باقی نمیذاشت. حراف نبود ولی اونقدر دلش پر بود که میتونست تا آخر دنیا حرف بزنه. صدای زنگ شروع فیلم شنیده شد. بلند شدیم و به طرف سالن رفتیم؛ تقریبن چسبیده به من میومد، سالن خیلی شلوغ نبود و میتونستیم کنار هم بشینیم، و نشستیم. تا قبل از شروع فیلم پفک خوردیم و کمی هم من حرف زدم. از رشته تحصیلیم پرسید و از آینده و با شور خاصی از ازدواج و من هم گفتم هنوز آدم عاقلی پیدا نشده، و زد زیر خنده. گفت شما خیلی کمالات دارین هر کی شما رو بگیره خوشبخت میشه؛ به شوخی بهش گفتم برای ازدواج باید جمالات داشت مثل شما. خنده تلخی کرد و گفت بخت هم باید داشت و البته عشق.
پفکمون تموم شد و فیلم شروع شد. فیلم در مورد سِقط جنین بود؛ و در داستانهای مختلفی این مسئله رو بررسی میکرد؛ محو فیلم شدم و حواسم به مهتاب نبود؛ یه کمی که از فیلم گذشت برای یه لحظه برگشتم به طرف مهتاب و دیدم صورتش تو اون تاریکی برق می زنه؛ مستقیم به فیلم نگاه میکرد و اشک میریخت، بی صدا و بیهقهق. تا آخر فیلم همینطور یکریز اشک ریخت. فیلم که تموم شد برگشت به من نگاهی کرد و دستم رو تو دستش گرفت و گفت باید برگردم سر زندگیم؛ به خاطر بچهم باید برگردم. صورتم رو بوسید و رفت. نتونستم چیزی بگم، فقط نگاه میکردم به زن جوان و زیبایی که از زندگیش راضی نبود، دلش گرفته بود و دلیلی برای ادامه زندگی نداشت؛ و حالا که اومده بود تصمیم جدی بگیره، در اولین گام، از بین این همه فیلم، زندگی فیلم دعوت رو جلوی چشمهاش به تماشا گذاشته بود و من هم در کنارش قرار داده بود.
دوباره دو ساعت گذشته بود، اتفاق تازهای نیفتاده بود ولی خیلی چیزها عوض شده بود؛ باز همه چیز رنگوبوی دیگهای به خودش گرفته بود. یه زن خسته و تنها دلیلی برای زندگی پیدا کرده بود و داشت برمیگشت به طرف زندگیش.
این داستانک رو میتونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.