سارا جان سلام
امروز یه کار جالب تو کلاس انجام دادم. آقا کمال یه گرام توپاز داره که بهم قرض داد و من هم برای بچه ها یه صفحه پخش کردم. خیلی براشون جالب بود . باورت نمی شه تقریبن 20 بار صفحه رو براشون پخش کردم ول کن نبودن؛ آخرش گفتم خراب می شه، امانته؛ تا کوتاه اومدن. حالا حدس بزن صفحه چی بود؟ عاره ترانه بود ولی مجاز. ترانه ای از بنان. حال و هوای خوبی تو کلاس ایجاد کرد. گاهی وقتا لازمه تو کلاس متفاوت بود] اصلن باید کلاس غیرقابل پیش بینی باشه تا بشه بچه ها رو از یکنواختی و کرختی دور کرد.
سارا جان باور نمی کنی دارم از پا درمیام. هیچ کاری نمی تونم انجام بدم. اگه این بچه ها و کلاس درس حرمت نداشتن امروز سر کلاس هم نمی رفتم. کارم شده نشستن تو خونه و فکر کردن به پنجشنبه و نگرانی از این که نکنه بازم اتفاقی بیفته و بگی نمی تونم بیام. حتا به دیدن آقا کمال هم نرفتم نمی تونم از این جا جم بخورم.
بنده خدا خودش دیروز عصر اومد اینجا، نازنینشم همراهش بود. گفت یه حسی بهش گفته که همدم و مونس می خوام و اومده تا کنارم باشه و دیگه هیچی نگفت. نازنیش رو بغل کرد و نواخت. هنگامه ای به پا کرد. تا الان این جوری برام ساز نزده بود. همون جور که ساز می زد به پهنای صورت اشک می ریخت؛ می زد و می ریخت. هاج و واج مونده بودم نمی دونستم باید چی بگم . حس و حال غریبی ایجاد شد و بعد هم پا شد بره؛ اومدم چیزی بگم با علامت سکوت متوجهم کرد که چیزی نگم . تنهایی این آدم خیلی دردناکه . هیچ وقت هم هیچی به آدم نمی گه ولی خوب معلومه که داره بد جوری می سوزه. روم نمی شه چیزی ازش بپرسم. می بینمش می ترسم. می گم نکنه یه دفعه من هم نتونم به تو برسم. می دونی چی می شه؟ نابود می شم. زنده نمی مونم. یادت نره. من زندگی رو بدون تو نمی خوام. تا پنجشنبه آخر ماه.
تصدقت
محمدِ تنها