سلام سارا جان
امروز خیلی خجالت کشیدم، خیلی چیز یاد گرفتم، و البته خیلی هم کِیف کردم. آقا کمال لطف کرد امروز اومد مدرسه ما. عزیز دلش هم همراهش بود. برای بچه ها ساز زد و یه حکایت رو تعریف کرد؛ یه افسانه به اسم کور اوغلو. باید بودی و می دیدی؛ بچه ها رو جادو کرده بود، من هم البته جزو بچه ها بودم. چه صدایی، چه بیانی چه شیرینی و حلاوتی. جات خیلی خالی بود. بعد شروع کرد نتیجه گیری کردن از این افسانه و ربطش داد به زندگی خودمون و البته همه این ماجرا رو با زبانی شیرین و کودکانه بیان کرد. چنان جذاب و گیرا که بچه ها ناخودآگاه عکس العمل نشون می دادن؛ اشک تو چشمشون حلقه می زد، آه می کشیدن، جیغ می زدن و گاهی وقتها هم از ته دل می خندیدن. یه نمایش تمام و کمال بود که یک نفره اجرا می شد. یه روز فراموش نشدنی برای بچه ها خلق کرد، و آخرش جوری وانمود کرد که انگار همه اینا ایده من بوده و از بچه ها خواست که منو تشویق کنن و بهشون سفارش کرد که قدر معلمی مثل من رو بدونن و تا می تونن از من چیز یاد بگیرن. سارا جان اگه آقا کمال معلمه من هیچی نیستم. شاید فقط یه شاگرد کوچیک برای این معلم بزرگ باشم.
قبلن هم بهت گفتم این آدم با این همه ویژگیها و تواناییها، غم بزرگی داره که هیچ وقت در باره ش حرفی نمی زنه و همون جور ساکت و آروم غم رو به جون می خره و برای دیگران نقش یه آدم خوشبخت رو بازی می کنه؛ در حالی که زندگیش رو وقف بچه ها کرده و با لذت اسرار زندگی رو بهشون به ساده ترین و شیواترین شکل یاد می ده . می دونی خیلی دلم می خواد بتونم کاری براش انجام بدم. ولی این قدر بزرگه که نمی شه بهش نزدیک شد؛ فقط باید از دور تماشاش کرد و تحسینش کرد. اما محمد ول کن نیست، بالاخره یه راه پیدا می کنه و روی کمک تو هم حساب می کنه. می دونی بعضی از کارها رو خانوما بهتر می تونن انجام بدن. به امید خدا پنجشنبه که اومدی بیشتر راجع به این موضوع صحبت می کنیم. می دونی سارا جان یه چوب خط درست کردم و هر روز صبح یکی از نشونه ها رو خط می زنم و یک روز به دیدنت نزدیکتر می شم. 12 روز دیگه مونده. دوازده تا خط روی دوازده تا نشون. دیگه داره می رسه. ولی کو تا برسه، چشم به هم می زنم فقط یه ثانیه می گذره؛ فقط یه ثانیه. چقدر خوب بود با هر پلک زدن یه روز می گذشت؛ دیگه بهتر از این نمی شد. منتظرم.
تصدقت
محمدِ مشتاق