سلام سارا جان
غیر قابل پیشبینی هستی. فکر میکردم سرزنشم میکنی و زبونم لال قهر میکنی؛ ولی کاملن اشتباه میکردم. خیلی خوشحالم که بهت گفتم؛ هر چند باید اعتراف کنم که از ترس داشتم میمردم. وقتی پستچی نامه عزیزت رو آورد باورت میشه جرات بازکردنش رو نداشتم؟ 66 بار دقیقن 66 بار نامه رو از پاکت درآوردم و بعد گذاشتم سرجاش. نخند جدی میگم. فکر نکنم کسی باورش بشه. فکر کن سالهای سال از این ماجرا بگذره و ما برای نوههامون چقدر ماجرا برای تعریف کردن داریم. دندونای مصنوعی مون رو از توی لیوان آب درمیاریم و می ذاریم سرجاش چند بار جابجاش می کنیم، عینکمون رو به چشممون میزنیم و نامههامون رو براشون میخونیم. تا حالا بهش فکر کردی؟ خیلی بامزه و هیجان انگیزه. قیافه نوههامون رو میگم، وقتی که دارن گوش می دن به ما که نامهها رو میخونیم. لذت بخشه، نیست؟
سارا جان ما خوشبختیم. یعنی من که هستم امیدوارم شما هم باشی. من حس خیلی خوبی دارم با این که در یک روستای دورافتاده با امکانات کم و شرایط سخت زندگی میکنم، ولی خیلی راضی و خوشحالم. کارم رو دوست دارم و از انجامش لذت میبرم. خیلی خوشحالم که معلم هستم و خیلی خوشحالم که اینجا هستم؛ حس می کنم که به درد این کار میخورم و اگه تعریف از خود نباشه فکر میکنم معلم خوبی هستم و بچهها دوستم دارن و براشون مهم هستم. تازه از همه مهم تر تو رو هم دارم همین جا تو قلبم. انرژی زیادی از حضور تو در زندگیم می گیرم و دلگرم می شم از گرمای حضورت. امیدوارم حرفهام به نظرت مسخره و پوچ نیاد. امیدوارم که باور داشته باشی به باورهام، یا دست کم برات مهم باشه ؛ امیدوارم حضور من هم در زندگیت تاثیر خوبی داشته باشه و دلت گرم باشه به حضور من؛ امیدوارم.
ببخشید سرت رو درد آوردم ولی باید اینا رو میگفتم. باید بهت میگفتم که چقدر برام مهم هستی، سارا جان باید بدونی که در زندگی من یه موهبتی. موهبتی دلگشا و دلنشین. دیگه چیزی برای گفتن ندارم. یعنی دارم ولی باشه برای بعد.
هواخواه توام جانا و می دانم که می دانی
محمدِ خوشبخت