سلام سارا جان
درست مثل یه فیلم بود. یه فیلم جذاب که متوجه نمی شی کی تموم شده و وقتی به خودت میای که می بینی چراغ ها روشن شده و باید بری. من نمی خوام. یعنی می خوام. یعنی هم نمی خوام هم می خوام.نمی خوام این فیلم تموم شه، می خوام همین جور ادامه داشته باشه. نمی خوام دیگه ازت دور باشم، می خوام همیشه کنارت باشم. یعنی میشه؟ هزار بار خواستم بهت بگم ولی روم نشد. این خاله خانوم هم مزید علت بود. عین آژیر دزدگیر تا می خواستم چیزی بهت بگم سر و صدا میکرد و خودشو مینداخت وسط. وای اگه بدونی چه حالی می شدم؛ خیلی خودمو کنترل می کردم تا یه چیزی بهش نگم. گاهی وقتا دلم میخواست کلهشو گاز بگیرم. آخه این چی بود با خودت آوردی. ولی نه، حاضرم دو تا از این خاله خانوما باهات باشن ولی تو همیشه باشی. کاشکی.
بچهها خیلی احوالپُرست هستن. همش ازت تعریف میکنن و میپرسن چرا سارا جان همینجا نمیمونه؟ منم یه چرت و پرتی تحویلشون میدم اونا هم میفهمن و پیگیر نمیشن؛ البته فقط یک ساعت و بعد دوباره میپرسن و من هم همون چرت و پرتها رو تحویلشون میدم.
امیدوارم این چند روز بهت خوش گذشته باشه؛ نمی دونم نظر خودت چیه تو که هیچ وقت هیچی نمیگی و آدم نمیتونه بفهمه چی تو سرت میگذره. خیلی توداری و گاهی وقتها مرموز هم میشی. ولی هر چی هستی دلربایی. اگه لطف کنی چند خطی برام بنویسی خیلی خوب میشه. نه نه، خیلی بنویس خیلی زیاد بنویس. از همه چیز. واقعن لازمه که نظرت رو در باره خیلی چیزا بدونم. فکر می کنم خیلی لازمه. دیگه نمی دونم چی بنویسم حواسم سرجاش نیست. من باید چی کار کنم؟ دلم خیلی تنگه. خیلی زیاد.
محمد