سارای عزیز سلام
وای دلم گرفته سارا جان و یه چیزی می خواد. میدونی دلم چی میخواد؟ دلم میخواد هر روز صبح با صدای تو از خواب بیدار بشم. یعنی از رویای تو با صدای خودت بیام بیرون و ببینم که داری بهم لبخند می زنی. آخ که چقدر رویا بافی خوبه. با چشمای درخشان بهم نگاه کنی و بخندی. ولی در عوض هر روز صبح با صدای حسین آقا از خواب بیدار میشم ؛ یعنی اول صدای قیژ در چوبی اتاق به گوش می رسه، بعد هم حسین آقا مثل یه روح سرگردان میره طرف پردهها و بیرحمانه نور خورشید رو میپاشه تو صورتم که گاهی وقتا خیلی هم مشمئزکنندهست. بعد همین جور این طرف و اون طرف میره و یه ریز حرف میزنه و بدون استثنا حرفش یا با گلنار جان شروع می شه، یا به گلنار جان ختم می شه، وقتی هم که خوب کلافه م کرد؛ میره که برای من صبحانه بیاره. و من تو کش و قوس بیدار میشم و تا برگشتن حسین آقا با سینی صبحانه، همین جور میبافم و میبافم و میبافم. سارا جان من به یاد تو هر روزم رو شروع می کنم، و با یاد تو هر روزم رو به پایان میبرم.
باورت میشه؟ همیشه فکر میکنم که در کنارمی. فقط وقتی سر کلاس هستم این روند متوقف میشه و به دنیای واقعی برمیگردم. و بعد از ظهر که به خونه برمیگردم دلتنگی شروع میشه. خیلی دلم برای قدم زدن در کنارت تنگ شده. خیلی دلم برای سکوتت تنگ شده، برای وقارت و برای شنیدن صدات که توش اشتیاق به زندگی موج می زنه. کجایی؟ باید اینجا ور دل خودم باشی. میخوام یه قولی به من بدی سارا جان، یه قول خیلی مهم. سارا جان وقتی که رفتیم سر خونه و زندگیمون نباید هیچ وقت منو تنها بذاری. هیچ وقت. من به اندازه کافی تنهایی کشیدم و دیگه فکر نکنم طاقتش رو داشته باشم. یادت نره.
قربانت
محمد