رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

برای سارا (8)

سارایِ جان سلام

سارا جان امروز روز فرخنده ای یه. گلرخ چند تا شیرینی خونگی برای همه آورد سرکلاس. از عطر و طعمش هر چی بگم کم گفتم. خودِخود زندگی بود. علتش رو که پرسیدم گفت نارنج. بعد برام توضیح داد که خدا بهش یه خواهر داده و مادرش اسمش رو گذاشته نارنج. سارا اینا شاعر نیستن؟ آخه نارنج برای یه دختر خیلی شاعرانه نیست؟ هست دیگه.

سارا جان می خوام یه قولی به من بدی؛ البته زبونت رو گاز نگیر و تو دلت نگو که این محمد آقا جان چه قدر پرروئه. می خوام اگه خدا بهمون دختر داد، که من خیلی دلم می خواد، اسمش رو بذاریم دلارا. خیلی دوست دارم این اسم رو. بگذریم. امشب شام هم حسین آقا و خانمش دعوتم کرده بودن، به خاطر نمایش اسلاید می خواستن ازم تشکر کنن هر کاری کردم دعوتشون رو رد کنم نشد. حسین آقا گفت گلنار جان ناراحت می شه حتمن باید بیاین. می دونی که همه دنیا یه طرف و گلنار جان اون یکی طرف، دیگه مجبور شدم قبول کنم. خیلی دستپخت این خانوم عالیه و زندگیش هم تر و تمیزه. سلیقه تو خونه موج می زنه. تو دلم گفتم خونه ما هم همین جوری می شه شاید هم بهتر.شام هم که نگو و نپرس؛ البته می گفت برای شام امشب گیسو خانم خیلی کمکش کرده. گیسو خانم خواهر گلنار جانه. تقریبن هم سن و سال شماست و دختر خانم بسیار باوقار و متینی به نظر می رسه؛ به نسبت یه دختر روستایی سر و زبون دار هم هست. خلاصه جات خالی شب خوبی بود.

الان که این نامه رو می نویسم تقریبن نیمه شبه و من خوابم نمی بره؛ دلم می خواست همین جا یه خونه می گرفتیم و با هم زندگی می کردیم. سارا جان تنهایی هیولای وحشتناکی یه. اونم وقتی که دلداری داری و ازت دوره. نمی خوام ناراحتت کنم می دونم آقا جان دوست نداره بیای باشه. قبوله می جنگم با این هیولا و دلم رو گرم نگه می دارم. عرضی نیست. زیاده جسارت است.


تصدقت

محمد تنهای سارا


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7-9-gbgbjryvnhny
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید