پاییز سال 1358 ما، چند نفر از دانشآموزان دبیرستان خیام، تصمیم گرفتیم که اسم مدرسهمون رو عوض کنیم. فکر میکردیم چون مدیرمون به اندازه کافی انقلابی نیست و درکی از تغییر نداره، پس ما وظیفه داریم که با عمل انقلابی خودمون به او و دیگر اعضای مدرسه حالی کنیم که برای پیشبرد انقلاب باید انقلابی عمل کرد. یه پارچه سفید، یه قلم مو، یه قوطی رنگ مشکی و تمام. غروب تو خونه نشستیم و روی پارچه نوشتیم "دبیرستان ابوذر" و بالا و پایینش رو هم دو تا تیکه چوب بستیم. صبح اول وقت هم رفتیم و روی تابلو مدرسه خیام پارچه رو با دو تیکه طناب نازکِ پلاستیکیِ آبیرنگِ کج و کوله، آویزون کردیم و به همه دانشآموزها هم سپردیم که باید از ما حمایت کنن و رفتار انقلابی داشته باشن؛ مدرسه متعلق به انقلابه و باید اسم انقلابی داشته باشه. با مدیر و ناظم هم اتمام حجت کردیم که ما دانشآموزان حق داریم که اسم مدرسهمون رو انتخاب کنیم و کسی نباید به اون پرده کج و کولهای که سردر مدرسه آویزون شده کاری داشته باشه. اون بندگان خدا هم سری تکون دادن و چیزی نگفتن.
چند روز بعد دوباره رفتیم سراغ مدیر و این بار در جهت پیشبرد انقلاب گفتیم که آدمهای اضافی نباید در مدرسه وِل بچرخن؛ در حالی که مدرسه آزمایشگاه نداره و کل آزمایشگاه مدرسه به یک قفسه چوبی با چند تا بِشر خلاصه میشه، چرا باید تو مدرسه یک نفر به عنوان مسئول آزمایشگاه داشته باشیم که بدون انجام هیچ کاری الکی حقوق بگیره؟ مسئول آزمایشگاه حیرت کرده بود، چشماش حالت غریبی داشت میخواست جواب ما رو بده که مدیر باتجربه ما با دست ازش خواست چیزی نگه؛ بعد خودش رو به ما کرد و گفت حق با شماست برای همین ایشون هم به عنوان معاون و هم به عنوان دفتردار دارن انجام وظیفه میکنن. خیلی از شما ممنونم که اینقدر متعهد هستین. آفرین به شما. بهتون افتخار میکنم.حالا برین سر کلاستون. ما هم سری تکون دادیم و مثل فاتحان یک نبرد بزرگ برگشتیم سر کلاس، ولی کاری کردیم که بعد از مدت کوتاهی مسئول آزمایشگاه رو از مدرسهمون منتقلش کردن، یعنی ما دیگه ندیدیمش.
پنج سال بعد، که هم دیپلم گرفته بودیم و هم دو سال خدمت کرده بودیم؛ دیگه کاری به سیاست نداشتیم و داشتیم خودمون رو برای دانشگاه آماده میکردیم. در اون شرایط گاهی برای تفریح میرفتیم به شهر کوچکِ مجاورِ شهرخودمون. یک روز، در واقع یک شب، در حقیقت یک نیمه شب، که رفته بودیم سینمای شهر کوچکِ مجاور و برگشته بودیم به شهر خودمون و داشتیم میرفتیم خونه، تو خیابون نرده بلند پیادهرو ترغیبمون کرد که مسابقه بدیم. هر کی میتونست فقط با تکیه بر یک دست از روی نرده بپره برنده بود. مشغول بودیم که دیدیم مرد میانسالی که داشت بساط دستفروشیش رو جمع میکرد،نزدیک شد و لبخندی زد و در یک چشم به هم زدن جست زد و از روی نرده پرید. خندید و گفت برین گردوبازی کنین. گفتیم نه شانسی بود. دوباره از همون، طرفی که بلندتر هم بود، بدون دورخیز جست زدو پرید اینطرف. وقتی فرود اومد نور چراغ خیابون افتاد روی صورتش. خشکمون زد، خودش بود؛ مسئول آزمایشگاه. فکر کرد تعجب ما به خاطر پریدنشه؛ ابرویی بالا انداخت و گفت تجربه هم لازمه. لبخندی زد و رفت بساطش رو جمع کنه. نور چراغ خیابون همون وسط مونده بود و ما با خجالت از کنارش رد شدیم و رفتیم خونه.
این داستانک رو میتونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.