رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

هیاهو

به سمت تهران که حرکت کردیم نزدیک غروب بود. حوالی ساعت 9 شب به کمالشهر کرج رسیدیم و متوقف شدیم. ماشین ها حرکت نمی‌کردن ؛از راننده کامیونی که از ماشینش داشت پیاده می‌شد پرسیدم از کِی اینجاست؟ چه خبر شده؟ به ترکی چیزهایی گفت که فقط آتیشش رو فهمیدم و اهل ترکیه بودنش رو. یه چیزهایی از صبح شنیده بودم ولی باورم نشده بود؛ مثل اینکه از ساعت 1 بعدازظهر راه بند اومده بود. از جاده فرعی کنار اتوبان به سمت کمالشهر رفتم تا شاید از اونجا بتونم راهی برای خروج از این شلوغی پیدا کنم که به شلوغی دیگه‌ای رسیدم. دود و آتش و خاکستر و سنگ و نوجوون‌ها و جوون‌هایی که صورتشون رو پوشنده بودن و با هر چیزی که دم‌دستشون بود راه رو بسته بودن و نمی‌ذاشتن کسی رد بشه. با صدای بلند می‌گفتن که همه باید همین جا بمونن. بی‌اختیار یاد سال‌ها پیش افتادم، همون سالی که زمستونشم بهار بود. ولی اون‌سال پاییزش هم یه زمستون سرد و سوزدار بود.

از لابلای ماشین‌ها رد شدم و خودم رو به جوون‌ها رسوندم و ازشون خواستم بذارن ما رد شیم چون مریض داریم. یکی‌شون به من گفت چرا باید بنزین رو لیتری 3000 تومن بخریم؟ می دونی چی می‌شه؟ سنگِ تو دستش رو که دیدم یاد خودم افتادم که سال‌ها پیش سنگ در دست تو خیابون‌ها شعار می ‌دادم. می‌خواستم بهش بگم حق ماست که اعتراض کنیم ولی نه این‌جوری. دیدم نمی‌شه چیزی بهش گفت. سکوتم رو که دید گفت ماشینت کجاست؟ با دست نشونش دادم؛ گفت بیا جلو ردت می‌کنم.

آبان سال 1398 بود و ما داشتیم از لابلای اون هیاهو راهمون رو به سمت خونه پیدا می کردیدم؛زیر نگاه سنگین نوجوون‌ها و جوون‌هایی که خسته بودن، عصبی بودن، ناامید بودن و خیلی هم سردشون بود. فقط دلشون آسایش می‌خواست، آرامش می‌خواست، کار می‌خواست و امید به آینده بهتر. فقط همین؛ هیچ قصد دیگه‌ای نداشتن.

این داستانک رو می‌تونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%DA%A9-%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA-h9izbtp82cbd
اتوبانزمستون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید