ویرگول
ورودثبت نام
رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

جان نمی دونم کالیو چی چی..(2)


"تقصیر خود خاک بر سرمه نباید بهش می‌گفتم. حالا که فکرش رو می‌کنم می‌بینم حق داره، نمی‌دونم چرا خر شدم و بهش گفتم؛ ببخشید آبجی جمشید رو می‌فرستم بیاد خونه شما، آب‌ها که از آسیاب افتاد خبر می‌دم برگرده؛ دعا کن به خیر بگذره من دیگه باید برم." نرگس گوشی تلفن رو گذاشت و بدوبدو رفت جلوی آینه و بزک دوزکی کرد و بعد سُر خورد تو آشپزخونه تا یه شربت سکنجبین درست کنه و همین که محمود اومد بده دستش تا آرومش کنه. محمود تولیدی داشت کاروبارش هم بد نبود ولی اوضاع به هم ریخت و ورشکست شد و تقریبن همه چیزش رو از دست داد و حالا شده بود پیک موتوری. هر روز ساعت‌ها تو شهر گشت می‌زد تا شب با دست پر بیاد خونه و شرمنده زن و بچه‌ش نباشه. کارش سخت بود ولی در عوض دستش جلوی کسی دراز نبود و همین براش کافی بود هرچند این سختی کار و فشار زندگی، کمی عصبی و تندخوش کرده بود. نزدیک ظهر که طبق معمول نرگس زنگ زده بود که به مردش خسته نباشی بگه، از دهنش در رفته بود و گفته بود "جمشید همه پول پس‌اندازش رو داده یه تابلوی خیلی خوشگل خریده نمی‌دونی چقدر قشنگه آدم حظ می کنه تماشاش کنه"؛ و همین کافی بود تا فیتیله محمود روشن بشه و راه بیفته به طرف خونه؛ در که باز شد سه شماره محمود مثل میگ میگ تو حال بود. اونقدر سریع اومد که نرگس، سکنجبین در دست، همه حرف‌هایی رو که آماده کرده بود تا به محمود بگه یهو از یادش رفت. محمود رفت طرف اتاق کوچیکه و نرگس که تازه به خودش اومده بود راه افتاد که باهاش بره ولی نگاه محمود میخکوبش کرد. همین جا وایسا چیزی هم نگو. محمود وارد اتاق شد از جمشید خبری نبود تعجب کرد خواست برگرده که چشمش خورد به تابلوی آبی رنگی که روش نوشته شده بود" با دوست باش گر همه آفاق دشمنند"

خشکش زد، صدای زنگ مدرسه تو گوشش پیچید، کلاس پنجم، دبستان عنصری، قنات‌آباد، پشت بانک کارگشایی و دوستش حسین که خوش خط بود و بعد از اینکه محمود تو یه دعوای جانانه ازش حمایت کرده بود براش اینو روی یه دفترچه نوشه بود و بهش داده بود. و بهترین دوستی بود که توی همه عمرش داشت. و حالا لابلای خطوط اون تابلو، همه اون خاطرات براش زنده شده بود و همونجا میخکوبش کرده‌بود. نرگس نگران خودش رو به جلوی در اتاق رسوند و از دیدن محمود حیرت کرد و یه کمی هم ترسید. سه بار صداش کرد محمود جان تا محمود به خودش اومد و برگشت؛ چیز عجیبی تو صورت محمود بود که نرگس تا حالا ندیده بود.به طرف نرگس اومد نرگس خودش رو جمع و جور کرد و شربت رو داد دستش؛ محمود یه نفس شربت رو سرکشید و راه افتاد. نرگس همونجور مبهوت نگاش می کرد. محمود همونجور که دور می‌شد گفت از پولی که پیشت هست بهش بده نذار به پس‌اندازش دست بزنه، و از در حال رفت بیرون و چند دقیقه بعد صدای موتورش اومد که دور شد و رفت. نرگس که همونجور مبهوت تو درگاه وایساده بود با شنیدن صدای موتور به خودش اومد و بدوبدور رفت طرف تلفن خونه آبجی رو گرفت و گفت: وای آبجی بیچاره شدم. به این ذلیل شده بگو زود بیاد خونه خودم باید به حسابش برسم فکر کنم از این جان نمی دونم چی چی جادو جنبل خریده چیه این تابلو؛ محمود عین جن زده ها شده بود. خاک بر سرم شد آبجی شوهرم دیوونه نشده باشه. خدا بهمون رحم کنه.


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%85%DB%8C-%D8%AF%D9%88%D9%86%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D9%84%DB%8C%D9%88-%DA%86%DB%8C-%DA%86%DB%8C-kjo7auw2erek


جانخوشنگاریخوشنگاری دیجیتالجان کالیگرافیتابلوهای خوشنگاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید