مطمئنم؛ یعنی تردید ندارم اگه ویکتور هوگو من و حال و روزم رو میدید، حتمن یه شاهکار دیگه میتونست خلق کنه. اسمش رو هم میذاشت بینوا، یعنی من. نمیدونم چه اصراری داره فرشته که من آدم معروفی بشم. یه اتاقمون رو کرده استودیو؛ به درودیوارش شونه تخممرغ و گونی زده که صدا نپیچه. پردههای ضخیم رو جمع کرده و پرده توری نازک آویزون کرده که نور کافی باشه و البته ملایم. به موهام ژل می زنه و همش میگه اصلاح کن که جلوی دوربین مرتب باشی؛ و اونقدر آب ولرم میده قرقره میکنم که صدام کاملن قورباغهای شده. یعنی از صبح علیالطلوع تا غروب من همینجور دارم جلوی دوربین موبایل فیلم میگیرم و از دستورات ریزودرشت فرشته پیروی میکنم. بعد هم وبینار با دانشآموزها و خانوادهها و دخالتهای نابجای فرشته و ماجراهای عجیب و غریبی که وادارم میکنه برم ثبت احوال و اسمم رو عوض کنم و بذارم کُزِت.
به اینجا که رسیدم عمه کتی زد زیر خنده؛ چنان قهقه خوشگلی که خودمم خندیدم. گفت وای خیلی بامزه میشی اگه اسمت بشه کُزِت؛ فقط یه کاری هم باید انجام بدی. با خنده گفتم چه کاری؟ در حالی که بلند میشد به موهاش دست زد و با ناز گفت باید طلاییش کنی. و ادامه داد :"یه قهوه مشدی حقته"؛ و رفت طرف آشپزخونه.
بعداز ناهار قرار بود ضبط برنامه داشته باشیم؛ وقتی که بعد از 6 بار عوض کردن پیراهن فرشته گفت نه اینم حس خوبی نداره؛ دیگه کفری شدم و به بهانه عوض کردن پیراهن، از اتاق خارج شدم در حالی که فرشته داشت همین جور حرف میزد، گوشیم رو گذاشتم روی میز، کفشم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. احساس خیلی خوبی داشتم و حس آزادی و رهایی بهم دست داده بود، راه افتادم طرف خونه عمه کتی. وقتی رسیدم از نگاههای عمه کتی فهمیدم ماجرا رو میدونه؛ گفت دلوجیگر خوردی؟ خودمو لوس کردم و گفتم یه نخ موی شما که دیگه تو تن ما هست، نیست؟ خندید و گفت کاش بود.
بوی قهوه هوش از سرم برده بود. با دو تا فنجون کوچولوی بامزه روبروم نشست. با چشمش اشاره کرد که بردارم. اول حسابی بو کشیدم و بعد آروم مزه کردم و یه قلپ کوچیک ازش چشیدم. بینظیره قهوهای عمه کتی.آدم یه لحظه همه چیز رو فراموش می کنه، دیگه حرفی نزدیم، غرق شدیم در اون لحظه و در سکوت قهوه خوردیم. یه حس و حال غریب داشت و عجیب چسبید. جادویی بود طعمش و اثرش.تصمیم گرفتم شب بمونم، حوصله نداشتم برم خونه؛ هنوز تو خلسه بودم که عمه کتی گفت دیگه بهتره بری خونه، زنها رو نباید تنها گذاشت کار خوبی نیست؛ یعنی در شان آدمی مثل تو نیست. گفتم، یعنی میخواستم بگم ولی نتونستم، فقط گفتم چشم. جلوی در لحظه آخر عمه کتی گفت نه خیلی تند برو و نه خیلی کند؛ احترام بذار، دوستش داشته باش، ولی اقتدارت رو هم حفظ کن؛ اقتدار، نه استبداد. بعد قهقهه جانانهای زد که دلم غنج رفت؛ بغلش کردم و تو گوشم گفت تو یه آقای خیلی محترمی لازم نیست ادای کسی رو دربیاری.
از درکه اومدم بیرون تو فکر استبداد و اقتدار بودم. تصمیم گرفتم کمی پیاده برم و خودم رو برای یه مناظره جانانه آماده کنم. گرگ و میش بود؛ حس خیلی خوبی داشتم و دیگه به کُزِت فکر نمیکردم.