تازه داشت کارمون میگرفت که یهو همه چیز به هم ریخت. اولش کسی زیاد جدی نگرفتش، ولی وقتی آمار بیمارها بالا رفت، شد اونی که نباید بشه. فرشته میگفت چرا این جوریه آخه زندگی؟ من دیگه مطمئنم که زندگی همش دنبال اینه که ما رو از خوشی دور کنه. پسر داییت حق داره که همش سعی میکنه خودشو مفلوک و بدبخت جلوه بده. بدبخت رو یه جوری گفت که بِهِم برخورد؛ نمی دونم چرا این مثالها رو همش تو افراد فامیل من پیدا میکنه. خواستم یه چیزی در باره خان داییِ خودش بگم که زود فهمید و گفت منظور بدی نداشتم عزیز جون، خواستم بگم باهوشه، خواستم بگم نمیخواد زندگی بفهمه خوشبخته و حالش رو بگیره. دیگه چیزی نگفتم.
میدونستم ترسیده. مدرسه که تعطیل شدهبود؛ نمیشد خطر کرد و کلاسهای خصوصی برگزارکرد، و همین فرشته رو نگران کردهبود؛ میترسید حقوقمون رو ندن. شنیده بود که بعضی از خانوادهها برای پرداخت شهریههاشون دچار مشکل شدن و پیش خودش فکر کرده بود طبیعییه که اول از همه حقوق معلمهای مدارس غیردولتی قطع بشه. ولی من بهش اطمینان دادم که این طوری نمیشه، البته فقط اطمینان دادم؛ خودم اطمینان نداشتم دلم نمیخواست نگران بشه. و اطمینان من درست از آب دراومد و حقوقمون رو دادن، البته یه گیروگورهایی داشت، ولی از نگرانی دراومدیم. قرار شد کلاسها آنلاین برگزار بشه و فرشته خوشحال بود که هم تو خونه هستم، هم کارم رو دارم و هم پول سُر می خوره میاد تو حسابمون. اما خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم. کلاس آنلاین؛ وحشتناک بود، اصلن فکرشم نمیکردم. برای من خیلی سخت بود. روم نمیشد. خجالت میکشیدم. دستپاچه میشدم. آخه من که مجری نیستم. چند نفر الان این فیلم رو می بینن؟ وای فکرش هم کلافهم میکرد. ولی فرشته میگفت تو فوقالعادهای، بینظیری. تازه همه میتونن بهتر بشناسنت و برای کارمون هم بهتره.
یواشیواش ترسم ریخت. بد هم نبود. کارمون رو انجام میدادیم، تو خونه هم بودیم، سرسره هم برقرار بود؛ دیگه چی میخواستم؟ ولی یه چیز دیگه هم میخواستم؛ حس میکردم یه چیزی کمه؛ کلاس. فرشته مخالف بود. میگفت دیگه به مدرسه و کلاس احتیاجی نیست. همه میتونن اینجوری کارها رو بهتر پیش ببرن. خیلی بهتر؛ و البته ارزونتر. ولی نَفَسِ بچهها، حضور در فضای کلاس، بده بستان آدمیتوار؛ هیچی جای این چیزا رو نمیتونه بگیره. و من هر روز بیشتر دلم برای کلاس تنگ میشد و وقتی به فری گفتم، گفت فناتیکی هانی فناتیکی. و چشماش از اون برقهای ترسناک زد. وحشت کردم. گفت یه فکر بکر به سرم زده، راست میگن محدودیت خلاقیت میاره؛ اگه بگم دور از جون شاخ درمیاری. لبخندی زدم و با استیصالِ محضِ مظلومانهطوری گفتم، خب حالا چی هست این فکر بکر. جستی زد و از جاش بلند شد و در حال رفتن به طرف میز کارش گفت اول یه جارو برقی بکش تا منم پلن کار رو ترسیم کنم. دوباره ستون فقراتم تیر کشید. تو دلم گفتم خدایا پناه میبرم به خودت و رفتم سراغ جاروبرقی.