رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

خاطرات منِ معلم - قسمت پنجم- عمه شوکت


خونه عمه شوکت هم سازمان ملله، هم دادگاه لاهه. هر مردی تو خانواده که مرد زندگی نباشه با عمه شوکت طرفه، هر زنی هم که زن زندگی نباشه بازم با عمه شوکت طرفه. بچه‌ها هم همین طور، خلاصه هر کی که آدم نباشه با عمه شوکت طرفه. شوکت خواهر بزرگ پدرمه، تقریبن همه خانواده ازش حساب می‌برن و کسی رو حرفش حرف نمی‌زنه، یعنی نمی‌تونه که حرف بزنه. خیلی جوون بود که عاشق حسین آقا شد و بهش پیشنهاد ازدواج داد. حسین آقا مثل همیشه سرش پایین بود و هیچی نگفت؛ عمه شوکت گفت خوبه. رفتن زیر یه سقف و عاشقانه زندگی کردن. حسین آقا بچه‌ش نشد ولی عمه شوکت به همه گفت مشکل از خودشه و پای مردش وایستاد. می‌گفت اگه مرد اینه بقیه آب نبات چوبی‌ین. حسین آقا کاسب بود و دستش به دهنش می‌رسید، کله‌شم تو کاسبی کار می‌کرد. زندگی مشترک‌شون خیلی دوام نیاورد و حسین آقا مریض شد و از دست رفت. عمه شوکت تا چند سال حال و روز خوبی نداشت. بعد که بهتر شد تقریبن خونه نشین شد و کمتر آفتابی می‌شد. با اینکه هنوز برو‌رویی داشت ولی هیچ وقت حاضر نشد با کس دیگه‌ای بره زیر یه سقف و زندگی کنه. حسین آقا اونقدر براش گذاشته بود که محتاج کسی نباشه. هنوز هم وقتی اسم حسین آقا رو می‌گه لبش می‌لرزه.

خیلی وقت پیش، وقتی که عمه کتی، فرشته این جوری صداش می کنه، هنوز جوون بود حسین آقا با شریکش اختلاف حساب پیدا می کنه، حق با حسین آقا بود ولی شریکش شلتاق می‌کرد و به هیچ صراطی هم مستقیم نبود. یه روز که حسین آقا مغازه نبود، شوکت خانم می‌ره مغازه در رو از پشت قفل می‌کنه و به شریک حسین آقا می‌گه یا حق حسین منو می‌دی یا یکی‌مون از اینجا زنده می‌ره بیرون. شریک حسین آقا لبخندی می زنه و می‌گه بفرمایین بیرون خانوم. درگیری شروع می شه و عمه شوکت، بعد از 10 دقیقه، با سرو صورت خونی از مغازه خارج می‌شه در حالی که یه چک دستش گرفته بود و سعی می‌کرد استوار و محکم قدم برداره. شریک حسین آقا رو مستقیم بردن بیمارستان و عمه هم چند روزی تو خونه خوابید تا حالش جا اومد.

زنت یه کم دیوونه بازی درمیاره ولی عاشقته، فرشته زن روزهای سخته فقط یه خورده باید تحملش کنی. این جمله رو هر وقت از دست فرشته کلافه می شم به من می گه. فرشته هم خیلی عمه رو دوست داره و تنها کسی‌یه که اجازه داره به عمه شوکت بگه عمه کتی. وقتی بهش زنگ می‌زنه می‌گه کتی خوشگله‌ی من چطوره؟ و قهقهه عمه شوکت از پشت گوشی شنیده می شه.

یه روز عصر چند شاخه گل رز خریدم و رفتم خونه عمه شوکت. عاشق رز سفیده. با لب لرزون گفت با این گل‌هایی که میاری منو یاد حسینم میندازی. بشین تعریف کن ببینم؛ منم گفتم ماجرا رو و عمه شوکت گفت پر بیراه نمی‌گه. زنه، یه خرده زلم زیمبو براش حیاتی‌یه. گفتم عمه جون سانتافه سفید یه کم زلم زیمبو نیستا؛ گفت مگه از همین ماشین کوچولو سفیدا نیست؟ براش توضیح دادم؛ گفت وای عاره منم دیدم. خیلی خوشگلن. گفتم خانومی، حسین آقا این جوری صداش می‌کرد، شما طرف شیری یا طرف شکارچی؟ خندید و گفت پدرسوخته من جوونم برای تو یکی کف دستمه. حالا مشکل تو چیه؟ پول می خوای؟ گفتم نه عمه جون این چه حرفیه. صورتم سرخ شد. گفت هلاک این شرمتم، منو یاد حسینم میندازی. گفتم من از تدریس خصوصی خوشم نمیاد. گفت چرا؟ گفتم معلم وقتی تو کلاس همه تلاشش رو انجام بده دیگه احتیاجی به تدریس خصوصی نیست که. گفت یعنی همه معلم‌ها این جورین؟ اون بچه‌هایی که همچین معلمی گیرشون نمیاد گناه کردن؟ تو به بچه های مدرسه خودت درس نده به بچه‌های دیگه‌ای که به کمکت احتیاج دارن کمک کن. این کجاش ایراد داره؟ گفتم آخه من نمی تونم برم دنبال شاگرد بگردم. گفت خب نگرد خنگول. بذار به عهده خودش؛ این دیگه مشکل تو نیست که هست؟ هر کسی طاووس خواهد چی؟ گفتم تازه اگه شاگرد هم بگیرم پول این ماشین با معلمی جور نمی شه. گفت بزمجه اینم مشکل تو نیست هست؟ فهمیدم که دیگه نباید ادامه داد. حرفش هم مثل همیشه حرف حساب بود. پا شدم که راه بیفتم. با دستاش اشاره کرد که برم نزدیکش؛ بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید. صورتم رو تو دستاش گرفت و گفت نگران نباش من که نمردم. گفتم دور از جون، قربون شما برم. دستش رو بوسیدم و راه افتادم. نقشه راه مشخص بود. کار از من و مَنِیجمنت از فرشته.


داستانکمعلم خصوصی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید