"خب گاهی وقتها اینجوری میشه دیگه. آدم دلش میگیره. بیاحترامی بد جوری آزاردهندهست. روح آدم آزرده میشه و دلش میخواد فریاد بزنه." سرم تو لاک خودم بود و داشتم حرف میزدم که یه بوی خوش مثل نسیم دلنوازی آروم آروم نزدیک و نزدیکتر شد. زبونم بند اومد و مغزم از کار افتاد. چشمام رو بستم و شروع کردم به بو کشیدن؛ ملایم و عمیق. کمی بعد چشمام رو آروم باز کردم و فنجون قهوه رو از عمه شوکت گرفتم. گفت اینو بخور بعد برای من نطق کن. چی میگی برای خودت؟ چیزی نمیتونستم بگم آروم آروم، مزهمزه کنان قهوه رو نوشیدم و حالم دگرگون شد.
عمه شوکت لبخندی زد و گفت در که همهش رو یه لنگه نمیچرخه. زندگی بالا و پایین داره. تو مردی باید حفظ کنی خودتو. گفتم آخه قربونت برم وقتی برای آدم ارزشی قائل نیستن وقتی به مسائل و مشکلات آدم توجهی نمیکنن چه جوری میشه قرص بود. یهو اعلام میکنن همه باید بیان مدرسه، آخه چه جوری؟ آگه کسی این وسط از دست بره میشه تحمل کرد؟ دیوونه کننده نیست؟ اون از آموزش آنلاین که انتظار داشتن همه معلمها یه شبه بشن اپرا وینفری؛ و اینم از آموزش حضوری که یهو میگن همه مدرسهها باید باز باشن. عمه کتی گفت مگه اپرا معلمه؟ گفتم قربون اون خرده شیشههات برم؛ سر به سرم نذار خوشگلِ نازنازی من. خندید و گفت خب حالا این همه ناراحتی برای همین باز شدن مدرسه هاست؟ خب نرو چی می شه مگه؟
گفتم آخه نمیشه. بچههای مردم بیان تو مدرسه علاف شن؟ عمه گفت آخه خنگول کی بچهشو میفرسته مدرسه که تو الان عزای باز شدن مدرسهها رو گرفتی؟ این هِیبت سرایدار ما هم اینو میدونه تو نمیدونی؟ امروز میگفت من بچه مو نمیفرستم مدرسه مگه از سر راه آوردمش. تو الان عزای چی رو گرفتی؛ من بهت قول می دم کسی بچهشو نمیفرسته. اونایی هم که گفتن باز کنین و برین و بیاین، خودشون اینو بهتر از همه می دونن. گفتم آخه این چه حرفیه عمه جون. گفت حالا ببین. اونا باید بگن باز کنین تا یه کاری کرده باشن و یه حرفی زده باشن و احتمالن یه گرفت و گیرایی هم دارن. تو چرا حرصش رو میخوری؟ گفتم آخه؛ می گم... پرید وسط حرفم و گفت آخه چی؟ اگه کسی بچهشو بیاره به مدرسه تحویل بده و از مدرسه بخواد سلامتش رو تضمین کنه، کسی تو مدرسه مسئولیتش رو میپذیره؟ گفتم معلومه که نه. گفت اونایی که گفتن مدرسهها باز شه میپذیرن؟ سرم رو تکون دادم و لبخندی زدم؛ و ادامه داد پس کسی بچه شو مدرسه نمیاره. عمه بلند شد و فنجون ها رو جمع کرد و گذاشت تو سینی و کنارم نشست دستم رو گرفت و گفت نگرانی نداره. بعد برای یه لحظه حالت صورتش عجیب شد، فهمیدم یاد حسینآقا افتاده. آهی کشید و گفت حسین من یه مدت، اون اوایل، به سرش زده بود بره کارمند بشه؛ با تعجب پرسیدم نه؛ کِی؟ نمی دونستم. گفت همون اوایل ازدواجمون یه رفیقی داشت که میتونست ببردش تو اداره خودش و بردش؛ چند ماهی هم کار کرد ولی نتونست، اومد بیرون. رفیقش نصیحت خوبی بهش کرده بود. بهش گفته بود اگه شرایط خوبی پیدا کردی دور کارمندی رو خط بکش؛ ولی اگه موندی باید بدونی که وقتی مثلن یه روزی رئیست اومد بهت گفت بزن این شیشه رو بشکن، خر نشو نگو اموال عمومییه من این کار رو نمیکنم؛ بگو با سنگ بشکنم یا با آجر، رئیست میره چند ماه دیگه میاد میگه با آجر؛ بعد تو بگو با آجر بزرگ یا با آجر کوچیک؛ و بازم اون میره چند ماه دیگه میاد و تو دوباره میگی و اون دوباره میره و این قدر این کار رو میکنی تا یادش میره.
مثل همیشه درست میگفت عمه شوکت و حالا به نظرم میومد که بیخود دچار تشویش شده بودم. لبخندی زد و لپ کش کرد منو گفت ناراحت نبینمت. خندیدم و گفتم ماهی شوکت جونم ماه.
تو پیاده رو از کنار دیوار آجری خونه عمه شوکت که رد میشدم دیگه نگران نبودم و میدونستم فردا باید چه جوابی به آقای مدیرمون بدم. هنوز هوا روشن بود و تا شب خیلی مونده بود.