رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

مطلوب و محجوب

دلتنگ بودم. هوس نون سنگک تازه کرده بودم و خامه کوچیکِ پاک با چایی شیرین. نون توی دستم بود، خامه توی کیسه پلاستیکی، و پیاده داشتم می‌رفتم طرف چایی شیرین. توی پیاده رو جوان بلندبالایِ سفیدروشنه‌ای که کلاه کاسکت سرش بود داشت با یه پیرمرد حرف می‌زد. از کنارشون داشتم رد می‌شدم که جوان رو به من کرد و گفت این اطراف پمپ بنزین هست؟ گفتم آره؛ و چشمم به پیرمرد خورد. کوچولو بود وکمی خمیده، با چشم‌های ریز و روشن. یه جعبه رو هم پارچه پیچ کرده بود و روی شونه راستش گذاشته بود. سراغ یه چلوکبابی رو می‌گرفت که پله می‌خورد و می‌رفت زیرزمین، کنارش یه گلفروشی بود و یه بانک و یه کلانتری هم یه کم اونورترش. گفتم یه همچین جایی رو این اطراف ندیدم. گفتم شماره‌ای ازش نداری؟ پیرمرد گفت نه؛ گفتم چه جوری بهت نشونی داد؟ گفت بهم زنگ زد. گفتم خب شماره‌ش افتاده لابد. جوان گفت آره موبایلت رو بده می‌شه پیداش کرد. پیرمرد موبایلش رو از جیبش کشید جوان ازش پرسید آخرین تماست همین بوده؟ پیرمرد چیزی نگفت؛ جوان به شماره‌های موبایل نگاه کرد و گفت آخرین تماس از طرف نرگس بوده. پیرمرد گفت کنیز شماست، نرگس دخترمه. جوان به شماره‌های دیگه نگاهی کرد گفت همه نهصدودوازده‌ست. کِی بهت زنگ زده؟ پیرمرد گفت چند روز پیش‌تر زنگ زد. بعد مثل اینکه از جوان ناامید شد و برگشت طرف من و گفت همونجایی که اتوبوس‌های توپخونه وایمیستن، همونجا بود. گفتم زیر پل پایانه اتوبوس‌هاست؛ ببینیش می‌شناسی؟ گفت آره. گفتم باشه باید بریم بالا، و با دستم به شمال خیابون اشاره کردم. جوان دید که ما راه افتادیم گفت اگه بارت سنگینه بیا با موتور ببرمت؛ پیرمرد گفت نه و راه افتادیم.

اهل شیراز بود و گاهی میومد تهران و چای خارجی برای مشتری‌هاش می‌آورد. 10 کیلو چایی آورده‌ بود و 2 کیلوش رو به نونوایی سنگکی فروخته بود، هر کیلو 70 هزار تومن. 8 کیلوی دیگه رو می‌خواست به چلوکبابی بفروشه. گفت که بهش زنگ زده و گفته شیرازی برامون چایی بیار. مشتریش بود و هر دفعه راحت مغازه‌ش رو پیدا می‌کرده و امروز صبح به نظرش هوشش درست کار نمی‌کرده. صبح رسیده بود ترمینال خزانه؛ از اونجا رفته بود پارک‌شهر خونه اون خانوم سبزواری و کمی استراحت کرده بود و بعدش راه افتاده بود اومده بود و حالا گم شده بود. خانوم سبزواری فامیلش نبود یه اطاق ازش اجاره کرده بود و ماهی 200 هزار تومن بهش اجاره می داد. چلوکبابی نه زیر پل سیدخندان بود، نه اون طرف پل سمت رسالت، نه تو خیابون سهروردی و نه تو خیابون شریعتی. 45 دقیقه همه‌جا رو گشتیم ولی خبری از چلوکبابی نبود. خواستم ببرمش بهش صبحونه بدم؛ نون سنگک با خامه کوچیکِ پاک و چایی شیرین؛ قبول نکرد و گفت نه، خودت رو علاف من نکن؛ من یه چرخ دیگه‌ای می‌زنم و بعدش اگه چلوکبابی رو پیدا نکردم می‌رم پارک شهر و یه کاری می‌کنم. گفتم مشکلی نیست؟ گفت نه؛ تا همین جا هم خیلی ممنونتم. گفت اسمت چیه؟ بهش گفتم. گفت من هم کشاورز هستم. موبایلش رو درآورد. شماره‌ش پشت موبایل نوشته شده بود. گفت شماره خودتم بزن تو این، اسمت‌ هم بزن مطلوب که یادم بمونه. خندیدم و گفتم باشه. گفت شیراز پیش ما بیا. نمی‌ذاریم بد بگذره. گفتم خاب. اسم شما رو هم محجوب ذخیره کردم؛ چشم‌های ریز و روشن پیرمرد ‌خندید؛ پیرمردی که از شیراز اومده بود و 8 کیلو چای برای فروش داشت. پیرمردی که نشونی درستی نداشت. پیرمردی که ضعیف بود ولی ناتوان و ذلیل نبود. دلتنگ بودم و پیرمرد با قامت خمیده دور ‌می‌شد.


این داستانک رو می‌تونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%A7%D8%AA%D9%88%D8%A8%D9%88%D8%B3-%D8%B3%D8%A7%D8%B9%D8%AA-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D8%B5%D8%A8%D8%AD-p7mas1nfmshj
مطلوب و محجوبپیرمردشیرازینون‌سنگکپایانه‌اتوبوسسیدخندان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید