صبح زود بود که رسیدیم. اول رفتیم زیارت و بعد تو ایستگاه راه آهن منتظر شدیم که قطار برسه و بریم تهران. بهار تازه از راه رسیده و هوا هنوز کمی سرد بود. قطار دیر کرد ما هم حوصله مون سر رفت؛ از سالن خارج شدیم و رفتیم داخل محوطه ایستگاه راه آهن مشهد، یه فضای باز که شش نفر بتونن توش بازی کنن انتخاب کردیم ، با کیسه های وسایل مون دروازه درست کردیم، یه توپ پیدا کردیم و یه گل کوچیک داغ شروع شد. اول بچه های گروهان خودمون، بعد بچه های گردان و بعدتر، همه سربازهای پادگان ۰۴ بیرجند. خیلی شلوغ شد تعداد تیم ها زیاد بود؛ هر تیم سه سرباز، سربازهایی که تازه دوره آموزشی شون تموم شده بود و داشتن می رفتن جبهه و از آخرین روزی که همه در کنار هم بودن داشتن لذت می بردن. قطار رسید، بازی تموم شد و همه سوار شدیم که بریم بجنگیم.
جنگ طول کشید، بیشتر از همهی دو سال خدمت مون و در طول اون دو سال ، وقتی میومدم مرخصی، بعضی از هم دوره ای ها رو تو ترمینال آزادی می دیدم، و از حال بقیه هم خبردار می شدم. بعضی ها شهید شده بودن، بعضی ها زخمی شده بودن، بعضی ها اسیر شده بودن و بعضی ها هم هیچ اثری ازشون نبود، اونایی هم که هنوز می جنگیدن، خسته بودن، عصبی بودن، و بی حوصله. هیچ کدومشون اون آدم سابق نبودن. فقط منتظر بودن اتوبوس بیاد و برن مرخصی، روح شون زخمی شده بود ولی می دونستن که جنگه و باید دوباره برگردن و بجنگن. همه سربازهای پادگان آموزشی ۰۴ بیرجند اینو می دونستن. همه اونایی که اون روز تو ایستگاه راه آهن مشهد، فوتبال بازی می کردن؛ در یک روز بهاری.
این داستانک رو میتونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.