رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

جاده ساوه


از مینی بوس که پیاده شدم کفش‌هام گلی شد. مینی‌بوس که رفت تازه تونستم اون‌طرف خیابون رو ببینم. خیابون که نه جاده، جاده ساوه. مغازه الکتروموتور پیچی اون‌طرف جاده بود. ماشین‌ها و کامیون‌هایی که عبور می‌کردن، مثل جابجا شدن اسلاید، برای یک لحظه مانع از دیدن مغازه می‌شدن و بعد دوباره مغازه همونجا بود و من این‌طرف. دی ماه بود ولی هوا خیلی سرد نبود. اومده بودم تا خودم رو به عنوان کارآموز به یک کارگاه موتورپیچی معرفی کنم.

در مقایسه با دوران سربازی، دوره احتیاط یکدفعه همه چیز فرق کرده بود؛ حقوق خوبی بهمون می دادن، ماهی دو هزار تومن، و اونقدر فرصت داشتم که بعدازظهرها برم یه یک کلاس آموزشی در یک موسسه فنی تا بتونم موتورپیچی رو یاد بگیرم. خودم می تونستم از عهده مخارج کلاس بربیام.

معلم مون آدم جالبی بود. کارکشته،دقیق و بامزه. قدش خیلی بلند نبود، در واقع کوتاه بود، موهاش هم فرفری ؛ عینک ته استکانی هم می‌زد. خیلی چالاک بود. دستاش خوب کار می‌کرد و از اون بهتر فکرش. دو دوره آموزشی باهاش گذروندم. برق صنعتی و سیم پیچی الکتروموتور. چند بار امتحانم کرد و بعد که فهمید علاقه و انگیزه دارم، سعی کرد خیلی چیزا یادم بده و وقتی دوره‌ها تموم شد؛ دوره احتیاط سربازی هم تموم شده بود و باید برمی‌گشتم شهر خودمون، ولی دلم می‌خواست کار عملی رو هم تجربه کنم. از مهندس خواستم که لطف کنه و به یک کارگاه معرفیم کنه تا بتونم چیزهایی رو که تو کلاس خوندم بهتر یاد بگیرم؛ از بالای عینکش نگاهم کرد سری تکون داد و گفت باشه؛ ولی کارش سخته‌ها، محیطش‌هم مثل کلاس نیست؛ گفتم می‌دونم تو تعمیرگاه کار کردم قبلن.

جلسه آخر یه برگه بهم داد که روش شماره تلفن یه موتورپیچی نوشته شده بود. گفت بهترین جایی‌یه که سراغ دارم؛ استاد کاره فقط جاش دوره. گفتم کجاست؟ گفت جاده ساوه؛ ولی اگه اهلش باشی ، کار رو خوب یاد می‌گیری اونجا. گفتم ممنون و خداحافظی کردیم.

از باجه عمومی زنگ زدم، و سراغ استاد اون مغازه رو گرفتم چند لحظه بعد داشت باهام حرف می‌زد. گفتم مهندس خیلی از شما تعریف کرده؛. گفت لطف داره مهندس. و بعد گفت اینجا کلاس نیست می دونی که؟ گفتم عاره، از کی می تونم بیام؟ گفت از همین فردا.

دو تا اتوبوس سوار شدم و بعد هم یه مینی‌بوس و حالا این‌طرف جاده بودم و مغازه اون‌طرف من بود. اطرافش پر از گاراژ و کارگاه بود، آدم‌ها و ماشین‌ها در رفت‌و‌آمد. زمین هم پر از گل‌ولای، آسمون هم گرفته و ابری. از خیابون رد شدم و رفتم اون‌طرف ، همونجا کنار جاده وایسادم و با کفش‌های گلی سوار اولین مینی‌بوسی که رسید شدم و برگشتم.


https://virgool.io/@rziadoostan/%DB%8C%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%87%D8%A7-100-%D8%A2%D8%A8%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%A7%D9%84%DB%8C%DA%A9-ni4augxjsskr
داستان کوتاهداستانکجاده‌ساوهالکتروموتوردوره احتیاط سربازی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید