ویرگول
ورودثبت نام
علیرضا شاداب
علیرضا شاداب
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

من آن کسی که فکر می‌کردم نیستم


منتظرم تا بیاید، هنوز آماده نشده ام، رفته بودم دوش بگیرم، زنگ خانه می‌خورد، مجید است، آمده دنبال ضایعات می‌روم توی حیاط و هرچه هست و نیست را برایش می‌برم. در را که باز می‌کنم، مجید را نمی‌شناسم، موش آبکشیده ای است آویزان از کیسه ضایعات. مجید را صدا میزنم، رویش را بر می‌گرداند و سلام می‌کند، می‌خواهم بگویم خیس شده ای، اما حرفم را می‌خورم. به رویش نمی‌آورم. خودش بهتر از من می‌داند خیس شدن چیست. دستش را تا شانه می‌کند توی سطل تا چند تکه پلاستیک و کاغذ را هم از دست ندهد. او زباله دشت می‌کند. دشت اولش نمی‌دانم چیست، نیم کیلو سیم مسی یا شاید مخلوطی از پلاستیک و کارتن که از توی باکس زباله جمع کرده. او هر لحظه دشت می‌کند. کسب و کارش آشغال است؛ به قول معروف نون تو آشغاله.
- عجب بارونی اومد!
- ها خیس شدم مخاستم برم کوچه 13 ام ولی خب تا آمدم برم خیس شدم، خیلی سردمه، یه لباسی چیزی ندری بدی بخدا دارم یخ مکنم.
توی دلم می‌گویم چرا قسم؟ چرا باید قسم بخورد تا باور کنم، یعنی چقدر باید احمق باشم که از خیس بودن لباسهایش و موهای لخت جلبک مانندش هیچ نفهمم و به روی خودم نیاورم. به خدا همین نیم ساعت پیش زیر دوش بودم، چرا نباید بفهمم که خیسی یعنی چه؟
- یه لحظه صبر کن.
در را پیش می‌کنم اما نمی‌بندم چون نمی‌خواهم فکر کند که اعتماد ندارم در حالی که واقعا اعتماد ندارم و هر اتفاقی ممکن است بیفتد می‌روم بالا تا چیزی برایش بیاورم. همین طور که پله ها را یکی پس از دیگری بالا می‌روم با خودم می‌گویم کدام لباسم را به او بدهم، یاد گردنبندی می‌افتم که مجتبی بهم بخشید، یاد مثل روغن ریخته و نذر امام زاده می‌افتم، یاد نشخوارهای ذهنی ام می‌افتم که خودم را آماده می‌کردم برای بخشش، یاد آن تخیلات و بخشش های باد هوا می‌افتم، که اگر کسی گفت چه انگشتری، بی معطلی ببخشم. اما وارد اتاق که می‌شوم نمی‌دانم چرا دلم می‌لرزد، نگاهم را از لباس قرمزم می‌دزدم، کمد را باز می‌کنم، روغن ریخته را بر می‌دارم، خودم را توجیه می‌کنم که این آبگریز است ولی لباس قرمزه نم بدنش را به خودش می‌کشد و توی این باد بیشتر سرما می‌خورد یا شاید دوباره باران ببارد و روز از نو و روزی هم از آخر.
می‌روم پایین، در پیش شده را تا نیمه باز می‌کنم از لای در می‌آیم بیرون و لباس را بهش می‌دهم. تنش می‌کند، چشمم به خراش‌های روی لباس می‌افتد، به ساییدگی‌های لبه‌هایش. نگاهش می‌کنم لباس به تنش زار می‌زند، خدا را شکر می‌کنم که در این موقعیت نیستم، خیلی معصومانه برایم دعا می‌کند، پشت سر هم تشکر می‌کند و من هر بار بیشتر از قبل از خودم خجالت می‌کشم، چشمان سیاه خاورمیانه ای اش را به چشمم می‌دوزد، دعا می‌کند که خدا هر چه می‌خواهم بدهد، باز تکرار می‌کند و باز خجالت می‌کشم. انگار از ته دلش دعا می‌کند، کاش از ته دلش نباشد، کاش فکر نکند که دارم به او لطف می‌کنم، کاش بفهمد دارم از عذاب وجدان بعدش فرار می‌کنم. خجالت می‌کشم از خودم، از او که فکر می‌کند چه کردم.
هنوز دارد تشکر می‌کند، زمین را نگاه می‌کنم تا چشم تو چشم نباشیم، زمین را نگاه می‌کنم تا شاید به امر خدا دهن باز کند و مرا از این ذلت نجات دهد. اما خبری نیست. نه زمین دهن باز می‌کند و نه ذره ای از احساس حقارتم کم می‌شود. خدا حافظی می‌کنیم. کمی‌که فاصله می‌گیرد در را می‌کوبم شاید ذره ای از این خشم فرو خفته تخلیه شود. لوازمم را جمع می‌کنم تا رفیق شفیق بیاید و سفر ناگهانیمان را شروع کنیم.
حس بدی دارم اولین بار است که اینجوری می‌شوم، هیچ وقت چنین حسی را تجربه نکرده بودم. ترکیبی از خشم، حقارت و سردرگمی ‌است. نمی‌دانم از اینکه خود ایده آلم نیستم ناراحت باشم یا از باعث و بانی وضع موجود. نمی‌دانم ضعف خودم را ببینم یا آنکه کاسبی اش خون است و جنگ. همان که مردمان را آواره می‌کند و روی می اورد به تجاری سازی فلاکت. کاش می‌شد واقعیت را پشت در گذاشت و رفت اما این حس مزخرف تا آخر همراه من است. حداقل می‌دانم آن کسی که فکر می‌کردم نیستم. موقعیت چیز عجیبی است، اینکه رفتار ما نسبی است هم چیز عجیبی است.

پ.ن: مجید کودک کار افغانستانی است.

داستان کوتاهجنگافغانستانمنفقر
هیچم در طلب هیچ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید