زیر بار مشکلات خم می شوم به امید آنچه همه خوبان آرزو دارند. درد را تحمل می کنم درحالی که وعده آرامش پس از طوفان می دهم. اما همه چیز طبق برنامه پیش نمی رود. چرا برای لحظه ای احساس آرامش، باید محکوم شوم به چشیدن طعم تلخ رنج، که آخرش هم معلوم نیست نتیجه ای در بر داشته باشد.
و دوباره امید واهی...
چند جمله ای را بی هدف در پرانتز عرض می کنم:
(برچسب نا امیدی بر پیشانی ام می زنند و گناهکارم می خوانند. جهنمی را نشانم می دهند که کسی ندیده. نشانی بهشت را به من می دهند، اما کسی نیست متذکر شود که راه های رسیدن به خدا بسیار است.)
اگر بپرسند از قرآن، این کتاب منسوب به خدا، چه چیز به یاد داری؛ حتما خواهم گفت:(سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرًا) یا شاید بگویم (فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا). سردرگمم، آخر بعد از سختی یا با سختی؟!!
هر چه هست مطمئنم که قبلش نیست، یعنی نباید به دنبال چیزی در گذشته باشم.
یکی نیست بیاید و تکلیفمان را روشن کند. ما با خودمان چند چندیم؟!
گاهی انقدر تحت فشارم که حس نمی دانم چندمم ،که وظیفه اش درک زمان است، مختل می شود. ما یعنی انسان های قرن بیست و یک؛ مبتلا به ویروسی به نام نوستالژی هستیم. این عقب ماندگی زمانی است، اسیر گذشته ایم در حالی که امید واهی به آینده داریم.
برای مادرِ محسنِ نامجو نوستالژی یک یا دوبار اتفاق افتاده است، نهایتا به تعداد انگشتان یک دست ولی برای ما چطور؟
نامجو درست می گوید، ما دائم النوستالژیک هستیم. نوعی اعتیاد بر می شمارد .
آری درست شبیه مخدر ها. نخست حس خوشایندی است که تمام سلول های وجودت تجربه اش می کنند بعد کم کم به نفرت تبدیل می شود و حالت از خودت بهم می خورد. نوشتالوژی هم همین طور است.
حتما در مستند های تلویزیونی دیده اید که از بیماران مبتلا به اعتیاد که انگل می خوانیمشان، علت گرایش به سمت مواد را می پرسند. یا از فقر می گویند یا مشکلات عاطفی، زمانی هم که چیزی به ذهنشان خطور نمی کند میگویند رفیق ناباب. برای پناه آوردن به خوشی های تصنعی و کاذب از چیزی فرار می کنند. حال هر چه که می خواهد باشد.
ما پناه بردیم به گذشته، اما از چه؟
چرا از درک زمان حال عاجزیم؟
و خیلی چرا های دیگر که بی جواب اند. شما را نمی دانم، اما وجود یک نشانه برایم کافی است شرح مفصل نمی خواهم.
در این 23 سال هر لحظه را به بهانه دیروز یا فردا عقب انداختم. امروز شاید جور دیگری رقم بخورد.
با هر دم به دنبال دلیل زندگی می روم و با هر باز دم نقطه آخر را یاد آور میشوم.