۱ ماه و ۲ هفته از جدایی گذشته...
جوری که هم طولانی بوده، هم کوتاه.
روزها میگذرن ولی یه گوشهٔ ذهنم هنوز بعضی چیزها رو مرور میکنه.
بعضی وقتها حالم خوبه، انگار سبک شدم، فکر میکنم تصمیم درستی گرفتم و دارم بیشتر به خودم میرسم.
ولی بعضی عصرها… مخصوصاً همون ساعتهایی که قبلاً بهش زنگ یا پیام میدادم، یه حس خالی میاد.
نه دلتنگ اون—
دلتنگ اون توجه کوچیکی که عادت کرده بودم بهش.
گاهی با خودم میگم چرا انقدر سخته؟
چرا ذهنم هنوز بعضی خاطرههای الکی رو سرِ فرصت میاره بالا؟
ولی بعد یادم میافته که طبیعیه.
آدم یه رابطه رو که میذاره کنار، یکهو نمیتونه همهٔ احساساتشو خاموش کنه.
باید زمان بگذره.
این مدت فهمیدم بیشتر از اینکه دلم برای اون تنگ بشه،
برای حسِ “یکی هست که حواسش بهم هست” تنگ میشه.
ولی خب… واقعیت همینه:
هیچکسی قرار نیست بیاد نجاتم بده یا جای خالیارو پر کنه.
دارم کمکم یاد میگیرم با خودم راه بیام.
ذهنم آرومتر شده، حتی اگه کامل خوب نشده باشه.
جای زخم شاید مونده،
ولی دارم جلو میرم—
آرام، واقعی، بدون عجله.
-