نویسنده:سید حسین امام
نام داستان:سفر به یاد ماندنی
کتاب شب صورتی مظفر سالاری را خریدم و به همراه یک شاخه گل رز داخل پلاستیک غیر شفاف گذاشتم تا دور از چشم بقیه به سمانه بدهم.
وارد بهشت دستفروشان(مترو تئاتر شهر)میشوم تا به سمت میدان راه آهن حرکت کنم.
بعضی از دختر و پسرهای جوان،جمله شهر ما خانه ما را اشتباه متوجه شدند و طوری با هم راحت و صمیمی هستند که من جای آن ها معذبم و احساس میکنم به حریم شخصیشان تعرض کردم.
همه عجله دارند و در حال دویدن هستند.انگار در مترو سرعت را ×2 کردند.
پس از سال ها به اصرار دایی قرار هست بروم مسافرت.سمانه در بخش اداری راه آهن کار میکند و امشب شیفتش است.چندبار تو دانشگاه با هم صحبت کردیم.قرار شد بعد از این سفر به خانواده ها اطلاع بدهیم و رسماً به خواستگاریش بروم.
نیم ساعت قبل از حرکت قطار رسیدم ایستگاه راه آهن.از مترو که خارج شدم دیدم دایی با کالسکه ای که حلما داخلش هست و یک مشت کیسه،ساک و چمدان مقابل داروخانه ایستاده است.رفتم سمتشان.
-سلام دایی نیما.
-سلام بهرام جان.خدا رسوندت.حواست به بچه باشه،من برم دستشویی.زندایی داخل داروخونس.همین جا وایسا.الان میاد.
دایی با عجله به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد.
برای حلما شکلک در آوردم ولی با تعجب نگاهم میکرد و اصلا نخندید.داخل یک پلاستیک توشه غذا بود،یک کیسه دیگه بطری آب و نوشابه.یکی دیگه تنقلات و خوراکی های مضر.کوله پشتی دایی هم که احتمالا لپ تاپ داخلش هست.
نگران بودم زندایی معطل کند و فرصت نشود بروم پیش سمانه.
زندایی از داروخانه خارج شد.با دیدن من تعجب کرد و پلاستیک سیاه که محتویاتش دیده نمیشد را میخواست داخل کیفش بگذارد.سعی کردم پلاستیک را بگیرم،با بقیه وسایل بردارم و سریع به سمت سالن انتظار حرکت کنیم ولی زندایی مقاومت کرد و یا شاید تصور نمیکرد بخواهم آن را بگیرم.پلاستیک از دستمان افتاد روی زمین.از خجالت خودم را به ندیدن زدم.با شرمندگی،خریدها را از روی زمین جمع کردم و داخل پلاستیک گذاشتم.زندایی که کمی قرمز شد،رفت سمت کالسکه و خودش را با حلما مشغول کرد.
زندایی کالسکه را هل داد.ساک و چمدان چرخداری که قصد راه رفتن نداشت را با بقیه خرید ها آوردم.نمیدانم چرا برای سه روز سفر این همه وسایل آوردند.
کوله پشتی را محکم روی دوشم انداختم.از همه انگشتهایم یک پلاستیک آویزان بود.فقط یک جایم باقی مانده بود که از آن چیزی آویزان کنم و آن هم گردنم بود.
وسایل را داخل سالن گذاشتیم و دایی هم آمد پیشمان.فقط دایی از قضیه من و سمانه اطلاع داشت.به دایی گفتم میروم سمانه را ببینم.
سمانه که آن طرف باجه نشسته بود را صدا زدم و بعد سلام و احوالپرسی،پلاستیک را دادم.
-داخلش هدیه ناقابل هست.خدمت شما.
-نمیخواد زحمت بکشید.ممنونم.امیدوارم سفر خوب و به یاد ماندنی داشته باشید.
-ان شاءالله سفر بعدی با هم بریم.
صدای بلندگو همه جا را پر کرد.
-مسافرین قطار تهران اصفهان به شماره ۱۸۲۱ به سکوی ۷ مراجعه کنند.
با دیدن لبخند و خوشحالی سمانه روی ابرها سیر میکردم.خداحافظی کردم و اومدم پیش دایی.
کوپه را پیدا کردیم.قطار حرکت کرد.وقتی بعد از چند دقیقه در کوپه را زدند تا بلیط ها را چک کنند،زندایی حجابش را درست کرد.نمیدونم به چشم پاکی من اعتماد داشت یا فکر میکرد هنوز از لحاظ عقلی ممیز نشدم.
کنار پنجره قطار نشستم و خیره به کویر خشک و آسمان سیاه.بر عکس مترو،تو قطار زمان نه دیر میگذرد و نه زود.شاید هم اصلا نمیگذرد. یک حس شیرین و شادی محض همه وجودم را فرا گرفته.
رفتم رو تخت بالا که فقط با یک بند به قلاب وصل شده بود دراز کشیدم.
طبق معمول همیشه زود خوابم برد.
-نماز.نماز.نیما.بهرام.پاشید دیگه.
انگار زندایی مستقیم از خود خدا مسئولیت داشت حتما بیدارمان کند.
هنوز کسل بودم.حس میکردم رو سنگ خوابیدم.
سوز سرما رخنه کرده درون بدنم،حتی تصور وضو گرفتن در این سرما هم ترسناک بود.
دایی:تازه میفهمم حکمت نماز قضا چیه.
زندایی:خجالت بکش.بدو.چند دقیقه دیگه قطار حرکت میکنه.
از پشت پنجره مردها را میدیدم که وضو گرفته،جوراب هایشان از جیب شلوار آویزان کردند و پاشنه کفش خوابیده مثل پنگوئن به سمت نمازخانه میرفتند.
سریع رفتم نماز خوندم و اومدم.
نمیدونم خود زندایی و دایی نماز خوندند یا نه.
در کوپه را باز کردم دیدم زندایی دارد دایی را میبوسد.ترجیح دادم در را ببندم و تو راهرو بمونم.رفتم سراغ گوشی.سمانه استوری گذاشته بود درباره بی شعوری پسرها و زیرش نوشته مخاطب خاص.رفتم چت شخصیش بپرسم منظور استوریش چی هست که دیدم بلاکم کرده است.اصلا نمیفهمیدم چه اتفاقاتی رخ داده.عرق سردی به تنم نشست.
دایی با ترس اومد بیرون.
دایی:بدبخت شدیم.احمق جان.پلاستیک سمانه را زنداییت پیدا کرده.فکر کرده براش گل گرفتم.سر همین خوشحال شده.
کاملا گیج و منگ شدم.
-دایی چی میگی؟یعنی چی؟
-یعنی اشتباهی پلاستیک لوازم شخصی زندایی رو به سمانه دادی.
پایان