
ردِپا
شب است. فانوس با سوسوی نورش شب را میدرد و با سماجتی عجیب راه مرا روشن میکند.
جنگل انبوه زندگیام را میجویم و شاخه و برگهای سوزنی و تیزش را کنار میزنم. نور را با خود به عمق تاریکیها میکشم و در مسیرِ ردپایی مرموز راه میافتم. ردپایی در زندگیام که انگار مرا زودتر از خودم زیسته. میخواهم به او برسم. هنوز ردپایش میان خاکِ مرطوب تازه است.
باد و نور بازی خوفآوری را شروع کردهاند و هر کدام میکوشند تا برتریشان را بر دیگری به رخ بکشند. بیچاره برگهای درختهای زندگیام که درپیچ و تاب باد و تاریک و روشنیِ نور گیج شدهاند.
من و رد پاها جلوتر میرویم و هوای دم کرده را نفس میکشیم. بوی دریا دارد شامهام را نوازش میدهد. عطر دلنواز دریا هم میتواند چون رویایش مرا غرق کند. آری خیال دریا مرا بیش از آبها و موجهایش در خود غرق کرده.
دیگر ردپا را نمیبینم
مسیر را نمیشناسم
و احساس میکنم گم شدهام.
به تمام نشانههای آشنا چنگ میزنم اما یکی پس از دیگری از هم گسیخته میشوند
فانوس را زمین میگذارم
نور ثابت میماند و باد پیروز میشود
باد دست از درختانم برنمیدارد و شاخه و برگهایشان را در هم میپیچاند. نمیداند که درختانِ من ریشههای محکمی در خاک دارند.
کنار فانوس روی زمین بی ردپا و بکر مینشینم
موهایم را از چنگ سنجاق میرهانم و به دست باد عاصی میسپارم
شوری دریا را در دهانم حس میکنم و میگذارم خیالش مرا غرق کند.
شاید وقتی سپیده زد بتوانم دوباره ردپا را پیدا کنم...
کسی چه میداند... شاید من باید ردپای جدیدی بسازم...
۴ دی ۹۹