"دخترک و دریایش"
چهار شنبه سوری بود. از چند روز قبل در اینستاگرام و صفحه های مجازی دیگر و تلویزیون پر شده بود از مطالب مرتبط با چهار شنبه سوری. تلویزیون رسمی کشور که تکلیفش معلوم بود زیاد به آن بال و پر نمیداد و فقط از خطر های آن و اتفاقات دردناک سالهای گذشته میگفت. اما در دنیای جوان ها داستان جور دیگری بود. همه از هیجان آن شب و آدرنالین آن میگفتند و بین آنها چهارشنبه سوری شبی مهم و باحال و به یادماندنی توصیف میشد. دخترک توی کنج اتاق روی تختش لم داده بود و بدون روشن شدن حتی یک چوب کبریت صورتش حسابی گل انداخته بود. او هم دلش میخواست آن هیجان را تجربه کند. بین مردمانی باشد که پر انرژی و خوشحال از روی آتش میپرند و سرخی تو از من، زردی من از تو میخوانند، باشد. اولین سالهای جوانی اش را میگذرد و حسابی مشتاق زندگی بود. میخواست هر لحظه از زندگی اش را ببلعد و حتی یک ثانیه اش را هم هدر ندهد. در او شور جوانی و زندگی موج میزد و صحبت از هر چیزی که میشد میخواست کشف اش کند و کنجکاوانه پی قضیه را میگرفت. برای خودش اسم تازه ای انتخاب کرده بود _این اسم را به کسی نگفته بود جز برادرش البته در صفحات مجازی هم اسمش را دریا گذاشته بود_ او میگفت: 《دریا زیبا و شاعرانه اس اما اگر مواظب نباشی تو رو تو خودش غرق میکنه واسه همین میخوام مثل دریا باشم.》
شب شده بود. کم کم صدای بوم بوم و ترق تروق ترقه ها درآمده بود. سریع شال و کلاه کرد و عزم رفتن به دل آتش بازی ها. آن شب دلش میخواست دریا باشد و نمیخواست دخترک تنهای توی اتاقش باشد که فقط از پنجره ی چند اینچیِ موبایلش نظاره گر شور و هیجان دیگران است.
پدرش:کجا میخوای بری دخترم؟! خیره بابا این وقته شب اونم شب چارشنبه سوری!!!
دریا: میخوام برم آتیش بازی.
پدرش: باباجان خطرناکه. مگه تو اخبار ندیدی اون بچه رو که پارسال جزغاله شده بود. درضمن ساعت ۹ شب نمیتونی تنها بری. دیر وقته.
دریا: بابا اون بچه بود من دیگه بزرگ شدم مراقب خودم هستم. خواهش میکنم بابا اجازه بده. امشب چارشنبه سوریه هااا. با شبای دیگه فرق میکنه. درسته دیروقته ولی خیابونا شلوغن.
پدرش: همینکه گفتم دخترجون . بخاطر خودت میگم.
اشک در چشمانش تصویر پدر را تار کرد. برگشت و به اتاقش پناه برد. پدرش نمیگذاشت "دریا" باشد، او میخواست دخترش همیشه آرام و بی دردسر توی اتاقش کتاب بخواند. اما دریا حسابی طوفانی شده بود. موج های متلاطم درونش گلوله های اشک میشدند و گونه اش را خیس و داغ میکردند. دلش نمیخواست سراغ گوشی اش برود. طاقت دیدن استوری ها و عکس های خوشگذرانی های دیگران را نداشت.
تق تق تق
پدرش در میزد .
_ بیا تو
پدرش: دلم نمیخواد ناراحتت کنم عزیزم اما واقعا امشب رفتن تو خیابونا خیلی خطرناکه...
_ اما بابا...
پدرش: تو مگه دلت آتیش بازی نمیخواد؟
_ میخواد
پدرش: خب همه مون میریم پشت بوم و آتیش روشن میکنیم تو هم تا میتونی از روش بپر تا خسته شی.
دخترک چیزی به زبان نیاورد اما توی دلش میگفت: بابا فقط واسه اینکه حتی یه ذره نگران نشه با خود خواهی تمام به من اجازه جوونی کردن نمیده...
جوانی کردن برایش در هیجان ها و تفریحات خلاصه میشد . تازه نوجوانی را پشت سر گذاشته و عطش دیوانه بازی و کله شق بودن بوی قرمه سبزی را از کله اش راه انداخته بود.
به ناچار چون انتخاب دیگر در خانه ماندن و کسالت بود قبول کرد و ساعتی بعد با پدر و مادر و برادر بزرگترش روی پشت بام آتش افروختند.
دخترک خیز برمیداشت و از روی شعله ها میپرید. وقتی دقیقا روی آتش بود احساس "دریا" بودن میکرد. آنقدر ها هم که فکر میکرد بد نبود. کم کم داشت به او خوش میگذشت. گوشی اش را به برادرش داد و گفت:
_ دقیقا زمانی که روی آتیشم ازم عکس بگیر.
برادرش با خنده نگاهش میکرد و گاهی به ذوق کردن هایش غبطه میخورد. دریا میخندید و دور آتش میرقصید. او دختر سرحال و سر زنده ای بود. مادر روی زیرانداز نشسته بود و میوه پوست میکند و پدر با چشمانی نگران با هر بار پریدنش به او میگفت مواظب باش.
پاهای دریا از جنب و جوش زیاد درد گرفته بود.
پدرش: بسه دیگه دخترم بیا بشین کنارمون. ببین این سیبو واسه تو پوست کندم.
دریا: باشه بابا واسه آخرین بار هم بپرم و بیام.
مثل هر بار کمی خیز برداشت و به سمت آتش رفت. درست زمانی که میخواست بپرد مچ پایش پیچ خورد. دریا توی شعله ها موج میزد. جیغ میکشید و بادست هایش صورتش را پوشانده بود. صدای جیغ مادر و دریا به همراه بام بام و پق پق تقرقه ها نوای غم انگیزی توی کوچه ها مینواخت.
...
دخترک توی اتاق روی تختش لم داده بود کتابی در دست داشت. سمت راست صورت و گردنش سوخته بود. خبری از دریا نبود. دریا با آن وسعت تمامش توی آتش بخار شده بود. دیگر خبری از شور و شوق سابق نبود و فقط کتاب میخواند . آن هم با یک چشم باقی مانده اش.
...
پدرش مدام خودش را سرزنش میکرد میگفت:
_ ای کاش بهش اجازه میدادم بره نهایتش چهارتا ترق تروق میشنید. وای خدایا لعنت به من.
...
مادرش از قبل هم ساکت تر شده بود و با هر نگاه به دخترش ذره ذره آب میشد.
...
اما برادرش متفاوت تر بود. او خیلی از این اتفاق دردناک ناراحت بود اما چیزی که بیشتر عذابش میداد مردن "دریا" بود. همان شخصیت پر شور و شوق. همان که خواهرش را شیر میکرد تا سرکشی کند.
دخترک از خانه بیرون نمی آمد. طاقت نگاه های ترحم آمیزِ مردم را نداشت. حتی خریدن کتاب _ تنها پناهش_ را هم به برادرش سپرده بود. او لیست میداد و برادر بی کم و کاست تحویلش میداد.
برادرش حسابی پا پیچ او میشد تا او را از این وضعیتِ غم انگیز نجات دهد اما او افسرده تر از این حرف ها شده بود.
برادرش: من دلم واسه دریا تنگ شده.
_ دریا خیلی وقته که سوخته.
برادرش: اینطوری نگو. دریا قوی تر از آتیشه. تو نباید اجازه بدی آتیش غلبه کنه.
_ میتونی این لیستو واسم بخری؟
برادرش: نه دیگه من برات کتاب نمیخرم. خودت برو کتاب فروشی و همه ی کتاب ها رو ببین و انتخاب کن.
_ تو داری منو اذیت میکنی. نمیخوام جایی برم مگه زوره؟
برادرش: آره زوره باید بری باید زندگی کنی . دریا تو هنوزم زیبایی.
_ دروغ نگو هیچ زیبایی در من وجود نداره در ضمن من دریا نیستم.
برادرش: روح دریا اونقدر زیبا و پر انرژی و دوست داشتنیه که اصلا نیازی به زیبایی ظاهری نداره. هر چند تو هنوز یه سمت صورتت مثل روز اوله.
هر چه قدر برادرش با او حرف میزد دخترک به خرجش نمیرفت و نمیخواست لاک تنهایی اش را بشکند.
یک روز برادر یک مانتو و شال برداشت و به زور تن دخترک کرد و دستش را کشید. توی کوچه صدایشان پیچیده بود درست مثل همان شب. برادر در کوچه را باز کرد و دخترک را بیرون انداخت و گفت:
_ برو و دریا رو پیدا کن. اون نمرده فقط گم شده.
دختدک تنها توی کوچه مانده بود. هر عابری که رد میشد به صورتش نگاه میکرد. اما دخترک طاقت زل زدن در چشم های عابرین را نداشت. احساس بدی داشت و فقط توی دلش به برادرش فحش میداد. میدانست داد و بیداد کردن فایده ای ندارد. برادرش هرگز در را باز نمیکرد. شال را دور صورتش پیچید و مسیری بی هدف را در پیش گرفت. احساس میکرد هوای اطرافش به او فشار می آورد. دلش میخواست آب شود و برود توی درز آسفالت. با این که شال را پیچیده بود اینبار مردم به شال عجیبش نگاه میکردند. شال را عقب داد موهایش را توی صورتش ریخت تا شاید طبیعی تر جلوه کند. باز هم نگاه های متعجب از مدل موی عجیبش. عصبی شده بود. از صورت سوخته ام که بگذریم اخر چکار به مدل شالم و مویم دارند .
تمام بدنش گر گرفته بود . هر نگاه فقط چند ثانیه طول میکشید آنها حتی بعد از گذشتن از او سرشان را برنمیگرداندند تا دوباره نگاهش کنند. برای همین چند ثانیه برای هر نفر، خودش را ماه ها توی خانه حبس کرده بود.
حس عجیبی داشت. انگار کسی درون او میخواست لجبازی کند . با دست های لرزان موهایش را کنار زد و پشت گوشش انداخت. این بار در چشم های هر عابری که به صورتش نگاه میکرد، خیره میشد. عابرین با دیدن نگاه خیره ی او رویشان را زودتر بر می گرداندند. همان چند ثانیه را هم کوتاه تر کرده بود. این کار ها فقط از دریا برمی آمد.
مسیر بی هدفش را به سمت خانه عوض کرد. میخواست برود و کیف اش را بردارد و به کتابفروشی برود. دریا باید خودش کتاب هایش را از بین کتاب های دیگر میخرید.
پایان
۱۱ آذر ۱۳۹۷