" سبزآبیِ چند متر جلوتر از پایش"
رودخانه خروشانتر از همیشه بود. انگار با خودش مسابقهی سرعت گذاشته بود. پیرمرد همیشه این قسمت رودخانه را برای نشستن انتخاب میکرد چون فقط چند متر جلوتر از پایش سبزآبیِ تندی بود که خبر از عمیق شدنِ ناگهانیِ آن میداد. کسی برای آبتنی آنجا نمیآمد و همان خلوتی که پیرمرد میخواست را از رودخانه هدیه میگرفت. دمهایی مرطوب از هوا میگرفت و دلش میخواست همانجا توی ریههایش نگهشان دارد و بازدم نکند. گاهی نسیم خنکی آب را نوازش میداد و همراه با بوی زُهم به صورتِ پر از چروکِ پیرمرد میخورد. همیشه با خودش فکر میکرد داشتنِ این رودخانه در شهرشان موهبتی الهیست که باید تا میتواند کیفَش را ببرد. او روزهای سختی را میگذراند. گذر زمان مفاصلش را ساییده بود و او دیگر توان این همه سربالاییهای زندگیاش را نداشت. فقط به امید رسیدن به قله و بعد هم لذّتِ پایین آمدن از آن، تحمّل میکرد و دم نمیزد.
غرق در افکارِ مشوّش و آشفتهاش بود که گوشی موبایل سادهاش به صدا درآمد. حتی آن را از جیب بیرون نیاورد تا بفهمد چه کسی است. از اینکه خلوتش بهم بخورد بیزار بود. خانوادهاش این را میدانستند و وقتی پاسخشان را نمیداد میفهمیدند که باز کنج عزلت گزیده و مزاحمش نمیشدند.
صدای زنگ قطع شد اما بلافاصله دوباره شروع به زنگ خوردن کرد. در یک آن، هجوم افکار مفنی دستپاچهاش کرد و سریع گوشی را از جیب درآورد. آه خدای من... رفیق قدیمیاش سراغش را گرفته بود آن هم بعد از چند سال. قدمتِ دوستیشان به مرز چهل سال میرسید. بی معطلی پاسخ داد تا شاید صحبت با او بتواند مرهمِ موقتی روی زخمهایش بگذارد.
_سلام علی جانم! چه خبر یادی از ما کردی؟
_سلام رفیقِ بیمعرفت. یاد قدیم افتاده بودم دلم حسابی هوایت را کرده. خوبی؟ چه خبر؟
_هی بد نیستم. از شلوغیهای شهر پناه آوردم به رودخانه.
_ اگه الان قصد رفتن نداری بیایم ببینمت. منم حوصلهام سر رفته بس که کانال عوض کنم.
_خیلی عالی بیا حتما.
_همان جای همیشگیِ خودمان؟
_ آره، همان جای همیشگیِ خودمان.
پیرمرد خوش نداشت خلوتش را با کسی تقسیم کند اما علی با بقیه فرق داشت. رفیقِ قدیمیاش بود. دلش حسابی برایش تنگ شده بود. بین مشکلات سختِ زندگی فراموش کرده بود سراغش را بگیرد حالا که خودش یادش کرده بود دلش نمی آمد نه بگوید. او اهل دردِدل برای کسی نبود این را همهی دوست و اطرافیانش میدانستند، همین که چندی را کنار دوستاش بگذراند روحیهاش را عوض میکرد.
به نیم ساعت نکشید که علی دستش را روی شانهاش گذاشت.
_چقدر لاغر شدی از پشتسر نشناختمت، از موهای سفیدت فهمیدم تویی.
_هنوز موهایم سفید باشد بهتر از این است که کلا مو نداشته باشم.
علی دستی به کلهی تاسش کشید و کنارش نشست. همیشه با هم شوخی داشتند. روزهای زیادی از جوانیشان را با هم گذرانده بودند و حالا کلی حرف و خاطره برای تعریف کردن داشتند. پیرمرد از یادآوریِ آن روزها سرخوش میشد. اما علی مدام میخواست بحث را به حال بکشاند. گویا از قبل هم همین را میخواسته.
_ از حال و احوال این روزهایت بگو. شنیدهام پسرت زندان است. آآآخ من از اول هم میدانستم این پسر اهل بشو نیست.
_ روزگار هم بیتقصیر نیست. چوبِ اعتماد بیجایش را میخورد.
_همین اعتمادِ بیجا تو را به این روز رسانده امیدوارم توی زندان آدم بشود.
_ هیچ پدری دلش نمیخواد بچهاش در زندان آدم شود.
پیرمرد خوب میدانست که روزگارِ بیرحم و مروّت جگر گوشهاش را به زندان کشانده و پسرش آنقدرها هم که علی میگفت ناخلف نیست. خودِ علی هم این را میدانست.
_بچه باید دستِ پدر را در روزهای سخت بگیرد نه اینکه اینطور مثل پسر تو پدرش را بسوزاند.
علت این همه اصرارِ علی برای اثباثِ بد بودنِ پسرش را نمیفهمید اما یک چیز را خوب فهمید: علی مرهمی برای زخمهایش نیست. دانسته یا ندانسته با حرفهایش عذابش میداد. صدایِ علی برایش تبدیل به میخی فولادی شده بوده که با هر جملهاش با پتک توی سرش کوبیده میشد. قطرهای خون از لای موهای صدفیاش پایین آمد و روی شقیقهاش خستگی در کرد و بعد با سرعت تا چانهاش سر خورد و چکید روی مچ دست راستش. خونی بی رنگ چون عرق...
_محمدِ من وقتی مرا میبیند تا دستم را نبوسد سرش را بلند نمیکند. به جز چشم چیزی از او نمیشنوم.
علی به پتک زدناش ادامه میداد و پیرمرد پاسخش را با سکوت میداد. هیچکدام از وقت ملاقاتهای پسرش را از دست نداده بود و هر بار پسرش میگفت: "بابا دیگر اینجا نیا. اعصابت بهم میریزد. برای قلبت خوب نیست." پسرش نمیدانست تیری که روی قلب شکستهاش مینشید ندیدن اوست. پدر وقت ملاقاتِ پسرش راه نمیرفت، پرواز میکرد.
_خلاصه اینکه دلم میخواست ببینمت و بگویم از روزگارت باخبرم و بهت فکر میکنم. اما حالا باید برم. از دیدنت خوشحال شدم رفیق جان. بیشتر سراغم را بگیر.
پیرمرد میخواست بگوید من هم از اینکه قرار بود ببینمت خوشحال شدم ولی با بودنت خوشحالم نکردی. اما به خداحافظیای کوتاه بسنده کرد. زندگی به او سکوت را آموخته بود.
در رسم خلوت گزینیاش در لبِ رودخانه نبود که سیگار بکشد. آنجا فقط هوای تازه را سر میکشید، اما آن روز دست توی جیب برد و سیگاری روی لبهای کبودش گذاشت و عمیقتر از سبزآبی چند متر جلوتر از پایش به سیگار پک میزد.
***
علی در خانه را باز کرد. زنش روی پلههای سنگی حیاط نشسته بود و اشک میریخت.
_چه شده زن؟ چرا گریه میکنی؟
_محمد آمد. بالاخره آمد. باورت میشود؟
_واقعا؟! پس چرا نماند تا من برگردم؟
_تو را نبخشیده. گفت دلش برای من یک ذره شده و بعد از این همه سال دیگر طاقتِ دوریام را نداشته. محمد گفت نمیخواهم بابا را ببینم و شاید هیچ وقت نخواهم...
پایان
۲ اردیبهشت ۹۸