از بچگی عاشق مامان بازی بودم. همه عروسکامو دورم میچیدم و مامانشون میشدم. تو خیالم بهشون غذا میدادم و گریههاشونو آروم میکردم. وقتی بزرگتر شدم همه میدونستن چقدر عاشق بچههام و دوستشون دارم. فامیلا هر وقت جایی میخواستن برن که نمیشد بچه همراهشون ببرن بچه شونو پیشِ من میگذاشتن و میگفتن:
- تو رابطه ات با بچهها خیلی خوبه. پیشِ تو باشه خیالمون راحته.
منم واقعا از هم صحبتی با این آدم کوچولوها لذت میبردم. حتی نوزادا رو هم نگهداری میکردم. کار و زندگیمو ول میکردم و با عشق براشون وقت میگذاشتم.
وقتی برادرزادم به دنیا اومد انگار دنیا رو بهم داده بودم. زنداداشم تاریخ سزارینشو گذاشته بود همزمان با آخرین امتحان سوم دبیرستانم در صورتی که چهار روز قبل از اون هم میتونست عمل کنه اما گفت:
- من میدونم اگه قبل از اتمام امتحاناتت آرتین به دنیا بیاد دیگه درس نمیخونی و گند میزنی.
این طور شد که با مشورت دکتر زنداداشم به جای هجدهم، بیست و دوم عمل کرد. آرتین عشق منه. قبل از اینکه بگه مامان یا بابا گفت سعیده (سَده).
وقتی ازدواج کردم همیشه میگفتم من سه تا بچه میخوام. همیشه آیندمو با بچههای قد و نیم قد تصور میکردم. چند سال از ازدواجمون گذشت و تصمیم گرفتیم که بچهدار شیم. با خودم میگفتم از ۲۴ سالگی باید اولین بچمو بیارم که تا قبل از ۳۰ سالگی سهتاشونو داشته باشم.
۹ ماه بارداری رو گذروندم و با وجود سختیهای زیادش همچنان به سهتا بچه فکر میکردم. حتی دردای وحشتناک و جیغهای زایمانِ نسبتا طولانیم هم نتونست تصمیمو عوض کنه اما... اما حالا پدرام(پسرم) بزرگتر شده. نزدیک به یک سالشه. دیگه منو کاملا میشناسه و فقط تو بغل من آروم میشه. با فامیل غریبی میکنه و دستاشو به سمت من میکشه. طاقت نمیارم و میرم بغلش میکنم و سرشو تکیه میده رو شونم. و دقیقا همون موقع شک میکنم به تصمیم چندسالم... میترسم از این همه اعتمادش به من. همه انرژیمو براش میذارم. توی این یازده ماه نشده که دوساعت از هم جداشیم. من تازه فهمیدم که چیکار کردم... مادر شدن برای من از بچگی یه آرزو بوده اما الان وقتی بهش فکر میکنم احساس میکنم خیلی خودخواهم... به واسطهی من یه موجود زنده به این دنیا متولد شده به این دنیایی که پر از نامهربونیه. پر از چیزای خطرناکه. من هرچقدرم تلاش کنم نمیتونم جلوی خیلی چیزا رو بگیرم مثلا اینکه مطمئنا یه روزایی دلش میشکنه. بغض میکنه. گریه میکنه. سختی میکشه. شکست میخوره. در کنارشم مطمئنا روزای خوبی رو هم تجربه میکنه. از شدت خنده به سکسکه میافته. خوشحال میشه. سورپرایز میشه.
میدونم که خیلی به خودم سخت میگیرم اما گاهی میگم اگه کفهی سختیهای زندگیش سنگینتر باشه چی؟؟ اگه یه روزی ازم بپرسه چرا منو به دنیا آوردی چی؟؟ واقعا باید چه جوابی بهش بدم؟ بگم تو رو به دنیا آوردم چون عاشق مادری کردنم. چون دلم میخواست با دستای کوچولوت صورتمو لمس کنی... اگر اینا رو بهش به عنوان جواب بگم حتما اونم میگه:
- مامان! تو چقدر خودخواهی...
.
.
.
.
من از وجود پدرام سرشار از لذتم. هرگز از داشتنش پشیمون نیستم چون خودخواهم. میخوام همه تلاشمو برای اون بکنم برای موفقیتش و از همه مهمتر برای خوشحال بودنش... اما هر جوری که بهش فکر میکنم بیشتر مطمئن میشم که نمیخوام یه موجود زندهی دیگه رو هم اسیر این دنیا و بازیهاش کنم...
۹دی ۱۳۹۷