Saeedeh
Saeedeh
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

دلنوشته.4


بین دیوارهایی با کاغذ دیواری های گلگلی نشسته ام و برای بار هزارم خود را در موقعیت هایی تصور می کنم که هرگز قرار نیست اتفاق بیافتند.

مچ پایم درد می کند، اما من برای راه رفتن مشکلی ندارم چون قرار نیست راهی را بروم. هیچ مسیری انتظار قدم هایم را نمی کشد و کفش هایم سالم تر از همیشه توی جا کفشی جفت شده اند.

چشم هایم را می دوزم به واژه های ترسناک توی کتاب هایم و گم می شوم در هیاهوی کلماتی که من را از خود بی خود می کنند. روی بعضی جمله ها یا حتی کلمات گیر میکنم و ذهنم به پرواز رویاها می رود و لباس آرزوهایش را می پوشد. به خودم می آیم و تاری چشمانم واضح میشود. چرا همیشه روی همین واژه می مانم؟ *زن*

بچگی را، بچگی کردم و با تمام عشقی که میشناختم بوسیدمش و کنارش گذاشتم و خودم را درقالب یک بزرگسال شناختم. اولین چیزی که فهمیدم این بود که دنیای بزرگسالی به صافی و صداقت دنیای کودکانه نیست. نمیشود بزرگسالی را به سادگی زندگی کرد. این دوره از زندگی مملو از تفکیک های تهوع آوری است که جان دویدن را در کوچه پس کوچه های مسیر از تو میگیرد. میشود بچگی را بچگی کرد اما بزرگسالی را بزرگسالی نمیکنند، زندگی می کنند چرا که اول باید تفکیک شوی و توی دسته ی خودت جا بگیری. نا خودآگاه توی سرت میکنند که زیبایی یا زشتی؟ پولداری یا بی پولی؟ کدام محله مینشینین؟ کجایی هستی؟ پدرت چه کاره است؟ مادرت شاغل است یا خانه دار؟ .... و هزاران سوال بی خود و بی جهتی که حتی اگر پاسخشان راهم بدهی باز هم هیچ نقطه ای از احوال درونت را روشن نمی کند.

*زن*

تمام تفکیکات ملال آوری که گفته شد بین همه انسان ها مشترک است، چه دختر باشی چه پسر. اما یک تفکیک است که هیچگاه سوالش پرسیده نمیشود چون بدیهی ترین جواب ممکن را دارد اما با همین جواب ساده از بدو تولد تفکیک میشویم. دختر است یا پسر؟

البته خودمان تا زمانی که هنوز کودکیم متوجه پیامدهای این تفکیک نمیشویم اما به محض مشاهده ی اولین نشانگان بلوغ، یکی از پرتکرارترین جملاتی که میشنویم میشود:

تو دختری. دختران که فلان کار را نمیکنند دختران که بهمان کار را نمیکنند.

*زن*

نباید روی این کلمه انقدر بمانم از تمام برنامه ریزی های کتابخوانی ام عقب می مانم. یک عمر زن بوده ام و زن بودن را زندگی کردم اما باز هم با شنیدن و خواندن همین دو حرف ساده افسار افکارم از دستم در میرود و چون اسب رم کرده ای چهارنعل میتازد. من از زن بودنم چه میخواهم؟ این سوالی است که بارها از خودم پرسیده ام و از پس هجوم خواسته ها و نخواسته ها سرانجام به یک کلمه رسیده ام: آرامش.

اما بزرگترین سد آرامشم خودم هستم. چرا که آرامش را در آرام نشستن روی مبل راحتی و نوشیدن چایِ با دمای مناسب، آن هم وقتی که خانه در مرتب ترین حالت ممکن قرار دارد، نمیبینم. دقیقا برعکس. من در چنین موقعیتی در آشفته ترین وضعیت روحی قرار دارم. شاید برای زنی که خانه داری را انتخاب کرده این یک وضعیت ایده آل باشد اما برای زنی که خانه داری را پوششی برای خواسته های نامتعارفش برگزیده اوضاع فرق میکند. وقتی خانه نامرتب باشد یعنی سیلی از ایده ها به سراغم آمده و من چون خانه ای کاهگلی، فرومیریزم در نوشتن، همان رویای دیرینه ام. یا اینکه لابد کتابی آنقدر برایم جذاب بوده که نتوانستم آن را زمین بگذارم و به وظایف خانه داری ام برسم. شاید در ظاهر یک شکست در کنترل زمان بندی هایم باشد اما در اصل رسیدن به لذتی ست که روحم را نوازش میکند.

آن گاهی که در آن صبح دل انگیز انگشتانم را روی برگ های بی نهایت سبز یک نهال از باغ سکرت آور خیال میکشم غرق میشوم. غرق در شبنم زلالی که از سفری رمانتیک از آسمان آمده و شبانگاه چون مرواریدی روی برگ های درختان نونهال آشیانه کرده است...

حداقل پنجاه متر خط ترمز روی کفپوش های خانه میماند وقتی که زنگ خانه به صدا در می آید و من باید ترمز دستیِ خیالبافی هایم را بکشم. مامور برق بود. یکی از روی مخ ترین کارهایی که یک نفر می تواند بکند این است که مامور برق باشد و صبح زود با زنگ خانه روی اعصابت میخ بکشد و بعد از رفتن در حیاط را پشت سرش باز بگذارد. شاید بگویید من خیلی حساسم که به این سرعت اعصابم خط خطی میشود. شاید... نمیدانم... اما چیزی را که خوب میدانم این است که به همین سرعت هم میتوانم آرام شوم و دقیقا با چیزهایی به همین کوچکی هم میتوانم خوشحال شوم. یعنی این طور سعی میکنم. من فکر میکنم زندگی از لحظه هایی در کنار هم شکل میگیرد و هر لحظه ای که میگذرد به اندازه ی لحظه ی بعد یا قبلش ارزشمند است. وقتی دونات مورد علاقه ام را میخورم واقعا از خوردنش لذت میبرم. شاید به همین راحتی بشود خوشحال بود...شاید...نمیدانم...

نوشتنروزمرگی
سال‌های سال است که به دنبال تو می‌دوم پروانه زرد، و تو از شاخه‌ی روز به شاخه‌ی شب می‌پری و همچنان... "حسین پناهی"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید