همهی آدما ضعفهایی دارن که خودشون خیلی بهتر از دیگران ازشون خبر دارن. بعضیا از ضعفاشون خجالت میکشن و سعی میکنن پنهانشون کنن و بعضیا هم اونا رو میپذیرن و سعی میکنن رفعشون کنن.
من کسی هستم که تا همین چندسال پیش به شدت مشکل اعتماد به نفس داشتم. کلا زیاد حرف نمیزدم و وقتی هم قرار بود جلوی چند نفر یه حرفی بزنم از شدت استرس صدام میلرزید و تُپُق میزدم. حتی زمانی که تو مدرسه سرکلاس ادبیات نوبت روخوانی به من میرسید یا حتی زمانی که تو فامیل کسی جلوی همه ازم سوالی میپرسید... خودم به شدت ناراحت بودم و از یه سنی به بعد تصمیم گرفتم با کمروییم مبارزه کنم. تصمیم خوبی بود اما راه درستی رو پیش نگرفتم چون مشکلم برطرف نشد فقط پنهانش کردم. نتیجهاش هم این شد که به شدت به حرف مردم توجه میکردم به این که راجع به من چی فکر میکنن. تا اینکه یه رفیقی منو متوجه کرد. متوجه خیلی چیزا. اینکه خودم چقدر مهمم اینکه احساساتم چقدر باارزشن و نباید نادیدشون بگیرم. کمکم کرد تا خودمو دوست داشته باشم همونطوری که هستم. با همون کمروییها و لرزیدنهای بی موقع صِدام...
یه روزی به خودم اومدم و دیدم دیگه نه تنها آدم کمرویی نیستم، بلکه بسیار بیپرده و رک حرفمو میزنم. البته سعی میکنم رکگوییم باعث دلخوریِ کسی نشه. درمورد مسائل خودم رکم. اینکه چیزی رو که دوست ندارم انجام نمیدم و با کسی تو رودربایستی قرار نمیگیرم. خیلی از مسائلی که در گذشته ازشون خجالت میکشیدم دیگه برام خجالتآور نیستن.
مثلا اینکه ما تا بازنشستگی بابام تو خونه سازمانیای راهآهن بودیم. من اتاق شخصی نداشتم یا اینکه پولی واسه رفتن به کلاسای زبان و موسیقی و ... نداشتیم در عوض تو منطقهی امنی زندگی میکردیم و با بچههای محله تا غروب آفتاب تو کوچه بازی میکردیم. در نهایت با تهدیدای مامانا مجبور میشدیم بقیه بازی رو بذاریم واسه فردا. یادمه یه ریلِ قدیمی بود که اون موقع دیگه ازش استفاده نمیکردن. بچهها میگفتن این ریل میره تهران درستو غلطشو الانم نمیدونم اما یه روز منو دختر همسایمون قرار گذاشتیم با دوچرخه رو ریل بریم تا برسیم تهران. خیلی رفتیم جلو تقریبا رسیدیم به ناکجا آباد. وقتی هوا تاریک شد مثل سگ پشیمون شدیم تند تند و با گریه رکاب میزدیم تا رسیدیم خونه. وااااای خدا با یادآوری اون روزا دارم بلند بلند میخندم... من هیچ سازی بلد نیستم بزنم اما انقدر بچگی کردم که با هر بار یادآوریش لذت میبرم. همین روزای خوب نت به نت آهنگ بچگیهای منه. این کتاب نت رو از هیچ کجا نمیشه خرید.
شاید یه روزایی منم دلم میخواست واسه همسن و سالام کلاس بذارم و خجالت میکشیدم از چیزی که بودیم اما حالا حاضر نیستم حتی یه لحظهاشو با دنیا عوض کنم. نمیدونم شاید اگه جور دیگه ای زندگی میکردیم آدم موفقتری میشدم اما من خودمو دوست دارم با همه کاستیهام...
۱۴ دی ۹۷