به یاد دارم چند ماه پیش وقتی خسته از کارهای روزانه به گوشیام پناه برده بودم تا مطلب دوستی را بخوانم و اخبار روزانه را چک کنم. چشمم خورد به خبری که متن آن درست یادم نیست اما مضمونش این بود که اگر زن بیحجابی را در خیابان دیدید میتوانید به فلان شماره تماس بگیرید یا اینکه درست یادم نیست پیامک بزنید. یک لحظه احساس ناامنی کردم با خودم گفتم نکند وقتی در پارک قدم میزنم و بیخیال از همه چیز سعی میکنم زندگی را زیبا ببینم، وقتی در رویاهایم غرق شدهام یا وقتی سعی میکنم پلیدیها و پلشتیها را نبینم، درست در همان زمانها ناغافل روسریام بیافتد و نفهمم. شاید کسی آن حوالی باشد و پیامکی بزند بعد هم سر و کلهی دوستانی پیدا بشود که دلواپس من هستند که نکند خدایی ناکرده منکری مرتکب شوم. آن وقت من چطوری به آنها بفهمانم توی دریا شناور بودم که موج آمد و دیگر نفهمیدم چطور روسریام را با خود برد.
امروز هم به روال هر روز به سراغ اخبار رفتم و سیلی محکمی خوردم. سیلیای که بغضم را ترکاند و اشکم را سرازیر کرد. اشک شدم آه شدم غصه خوردم درد کشیدم و از خودم و آدم بودنم خجالت کشیدم... پسر هجده سالهای خودش را دار زده. کودک کارِ رضا نامی که چند سال پیش در برنامههای دم افطار ماه رمضان آمده بود و گفته بود آرزویی ندارد. گفته بود از صبح تا شب سرکار است و فرصت ندارد فکر کند آرزویش چیست. تناقض دارد همه چیز. مگر میشود "کودکی" را در کنار "کار" آورد و آب نشد از غصه؟ مگر کسی که برنامهی ماه رمضان میسازد مسلمان نیست؟ آخر این رسم مسلمانی است که فقط برای درآوردن اشک مردم کودکی را بیاورند تا از دردهایش و آرزوهای نداشتهاش حرف بزند؟ چرا کاری برایش نکردند تا به امروز نرسیم؟ عزاگرفتهام از وقتی فهمیدهام. خلق و خویم گرفته است. من چرا هیچ کاری نمیتوانم بکنم. روزها میگذرد و اخبار تلخ میشنویم. اخبار مرگ، فقر، نداری، غصه، بیآرزویی.
هفتهی پیش شبانه به کوچه و خیابان زدیم تا شاید هوای تازه جان خستهمان را اندکی تسکین دهد. مادر و کودکی را دیدیم که پشت ستون طاقنمای یک بانک پناه گرفته بودند و خود را در پتو پیچیده بودند. روی زمین مقوا پهن کرده بودند و کودک سرش را روی پای مادرش گذاشته بود. خواب بود. گریه کردم و همسرم به اولین سوپرمارکتی که رسید نگه داشت و چیزکی خرید. به دستشان داد. کمی جلوتر رفتیم و مردی را دیدیم که تا کمر در سطل مکانیزه خم شده بود. تا خانه هیچ جملهای نگفتیم. نمیتوانستیم حرف بزنیم. من بیصدا اشک میریختم. پسرکم در آغوشم بود و آهنگ شاد میخواست. آهنگ شاد را پلی کردم و با آن گریستم و فکر میکردم چرا هیچ شمارهای نیست تا به آن پیامک بزنم و بگویم غصه دارد شهر را مثل جذام میخورد. پس کجایید؟؟