وقتایی که خیلی از نوشتنم میگذره با اینکه دلم خیلی میخواد که دست به قلم شم اما انگار یه صدایی هی میگه خب که چی بشه؟ بنویسی یا ننویسی چی درست میشه چی تغییر میکنه؟ معمولا وقتایی اینجوری میشم که حجم حرفای دلم انقدر زیاد یا شایدم سنگین میشه که حس میکنم دیگه هیچی نه نوشتن نه حرف زدن نه غصه خوردن نه حتی دردِ دل کردن با دوستم هیچیو درست نمیکنه. راستشو بخواین من اصلا اهل دردِدل کردن نیستم. گوش شنوای خوبی هستم واسه شنیدن حرفای بقیه _اینو همون بقیه میگن_ ولی خودم معمولا وقتی دیگه یه موضوعی حل شد به عنوان یه پیشآمد واسه دوستم تعریفش میکنم اونم نه واسه هر کی فقط واسه صمیمیای زندگیم که شاید به تعداد انگشتای یک دست هم نباشن ولی در حین اون ماجرا یا غصه معمولا اگه از دستم کاری بربیاد که با جون و دل انجامش میدم اگه نه که فقط سکوت میکنم و خود خوری متاسفانه... البته اینا شامل حسین _رفیق همیشگیم_ نمیشه ولی خب معمولا اون خودش تو بطن ماجراست. شاید خودشم نیاز به دردِدل داشته باشه. بعضی وقتام چون میدونم از ناراحتیم ناراحت میشه _حتی شاید بیشتر از خودم_ طبق عادت دیرینهم سکوت میکنم و سعی میکنم آدم قویهی داستان باشم.
نمیدونم چرا دارم اینا رو الان میگم اونم بعد از چهار شب نخوابیدن و پرستاری کردن از پسرک چهارسالم که تب و لرز میکرد منطقیتره که الان بعد از این همه بیخوابی بخوابم. شاید واسه اینکه امشب حالش خیلی بهتره و بازم ماجرا داره انشالله اگه خدا بخواد تموم میشه و حالا من حرف میزنم چون دیگه تو دلِ اون اتفاق نیستم و اوضاع پسرک رو به بهبوده...
همیت الانم یه چیزایی هم هست که نمیتونم راجع بهش حرف بزنم شاید چون هنوز حل نشدن. سیما میگه هر وقت چند روز خبری ازت نبود میدونم بازم یه دردیت شده. دست خودم نیست نمیتونم حرف بزنم. همین امروز با سیما که انقدر باهاش صمیمی هستم حرف زدم ولی بازم نتونستم از دلمشغولیم بگم فقط قضیه مریض شدن پدرامو گفتم که دیگه یه جورایی خیالم بابتش راحت شده و رو به بهبوده.
آرررره دوستای مجازی ویرگولی من. من یه درونگرای افراطیام. بعضی وقتا حسین به زور از خونه میبردم بیرون. به زور که میگم منظورم این نیست که کشون کشون میبره ولی انقدر هی میگه پاشو بریم پاشو بریم دیگه پا میشم لباس میپوشم و میرم ولی ته دلم بیشتر وقتا دلم به موندن تو در و دیوارای خونمونه. نمیدونم چرا اصلنم اذیت نیستم. افسرده هم نیستم ولی
خب ادامشو ننوشتم چون حالت تهوع شدید بهم دست داد مجبور شدم برم تو دستشویی و هر آنچه که در ۶_۷ ساعت گذشته خورده بودم رو به بیصداترین حالت ممکن، گلاب به روتون، بالا بیارم. و البته مطمئن باشم که در دستشویی چفت شده تا حسین بیدار نشه... چرا همیشه میخوام سختیای زندگیمو تنها بگذرونم نمیدونم؟؟؟؟ این فقط یه نمونهی خییییلی کوچیکش بود... گریههای بی صدای یواشکی یا بعضی وقتام های های گریه کردن تو زمانهایی که مطمئنم قرار نیست تا یکی دو ساعت بعدش کسی منو ببینه. حالا بماند که دلایل بعضی گریههام منطقیه ولی خدا وکیلی هر جور نگاش میکنم میبینم یه کمی هم مازوخیسم دارم چون مثلا بعضی وقتا اتفاقات ناگواری رو تصور میکنم و عر میزنم باهاش که اصلا پیش نیومده و شایدم هیچ وقت پیش نیاد. فکر میکنم تو روانشناسی بهش میگن هجوم افکار مزاحم ولی خب واسه من یکمی هجومشون اغراق شدهس.
اینا رو نوشتم چون نیاز به نوشتن داشتم اما از اون چیزی که مثل خوره روی مخمه ولی چون نمیتونم از موضوع اصلی حرف بزنم یعنی در توانم نیست که مشکلاتمو بگم زدم به روده درازی کردن راجع به خودم. یه همچین آدمی هستم که خودمو هم میپیچونم تا حرف نزنه.
بگیرم بخوابم تا اثر استامینوفن نرفته و تب بچه شروع نشده...