Sahar Mohamadi | سحر محمدی
Sahar Mohamadi | سحر محمدی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

به این دیوار می‌شه تکیه کرد

خونه دیواری
خونه دیواری


حالا از کجا بگم؟

آهان! خوب یادمه نزدیک عروسیم بود و دنبال خونه می‌گشتیم. افتاده بود وسط بهمن ماه و جهاز نصف و نیمه من، معطل بین زمین و هوا که کجا بذارم‌شون. رفتیم به بنگاه‌های مختلف توی محله‌مون سر زدیم. من هم دلم می‌خواست مثل خیلی از دخترها نزدیک مامانم باشم. ولی چشم‌تون روز بد نبینه! این‌قدر خونه‌های عجیب و غریب با متراژهای بد و بدقواره دیدیم که خدا می‌دونه.

بارون می‌اومد و من ناخودآگاه زدم زیر گریه. کلی کار سرم ریخته بود، هیچ‌کدوم ازین خونه‌هایی که نشون‌مون می‌دادند رو دوست نداشتم.

بهم گفت: الان دقیقاً برای چی گریه می‌کنی؟

همون‌طوری که دماغم مثل ترب قرمز شده بود و صدام بریده بریده بود، گفتم: اعصابم خرده. دو هفته است داریم دنبال خونه می‌گردیم، پس چرا پیدا نمی‌کنیم؟ این جاهای درب و داغون چیه به من نشون می‌دن؟ من این‌ها رو نمی‌خوام. می‌خوام جهاز بچینم توش.

حسابی قاطی کرده بودم. آقای املاکی رفته بود بیرون، به یکی دیگه زنگ بزنه تا قرار بذاره بریم و صدباره یک‌جای داغونه دیگه هم ببینیم. این‌قدر جاهای چپل و چلاق نشونت می‌دادند که سرت گیج بره و به اونی که نباید راضی بشی!

وا رفته بودم روی مبل بنگاه و قیافم والذاریات می‌خوند. اون آقاهه هم گیر کرده بود، فکر کنم هیچ‌کس جوابش رو نمی‌داد.

همسر گرامی از روی بی‌حوصلگی و استیصال موبایلش رو درآورد و رفت تو دیوار. پنج شش دقیقه‌ای بی‌هدف اون تو چرخید. یهو گفت: پاشو پاشو! اگر تا آخر این هفته خونه پیدا نکنم، تو من رو راهی اون دنیا می‌کنی. پاشو ولش کن این جا رو. خودم یکی پیدا کردم.

من که جاخورده بودم و با چشم‌های متعجب و گرد شده نگاهش می‌کردم، پرسیدم، چی؟ صفحه رو باز کرد تا ببینم. باورم نمی‌شد! همون خونه‌ای بود که می‌خواستم. دل‌باز، نوساز با پارکینگ و آسانسور. معجزه شده بود؟ قیمتش عالی بود. یک آگهی شیک نشسته بود اونجا دست به سینه تا ما کلیک کنیم روش.

زنگ زد و قرار گذاشت برای فردا صبح. دیگه نگم تا خونه رو دیدم دلم رو برد. نگم که صاحب‌خونه خوبی هم داشتم و ارتباطمون خانوادگی شد.

دو سال توی اون خونه نشستیم. یک‌سال بعد باز هم از توی دیوار گشتیم و خونه هم خریدیم. ولی این‌دفعه اشتباه نکردیم. نرفتیم به کس و ناکس رو بندازیم و هزار جا رو الکی ببینیم. راحت نشستیم توی خونه و فقط توی دیوار چرخیدیم و نهایت سختی‌اش زنگ زدن و وقت قرار بود.

همین الان که دارم می‌نویسم، تو خونه‌ای هستم که دیوارهاش رو دیواری‌ها برداشتند تا ما بتونیم داخلش رو ببینیم و انتخابش کنیم. تو خونه‌ای که به واسطه دیوار خریدیمش.

من توی دیوار خونه اجاره کردم، خونه خریدم، ماشین خریدم، ماشین فروختم، یک لپ‌تاپ خوشگل، نو و مامانی هدیه گرفتم و جالب‌تر از همه اینکه امسال خودم هم یکی از آجرهای دیوار شدم. من هم خیلی دلم می‌خواد این مسیر رو برای یک عده دیگه شبیه به خودم، هموار کنم.

اسمش دیواره؛ ولی الان می‌دونم هدف اصلی‌اش اینه که دیوارهای محدودیت رو از دور و بر کسب‌وکارها جمع کنه و توی یک قاب خوشگل به همه نشون‌شون بده.

دیوار جان تولدت مبارک. امیدوارم مثل دیوار چین با ابهت، بزرگ، زیبا و ماندگار بشی. بهانه‌ای شد که من هم توی پویش از دیوار بگو شرکت کنم.



ازدیواربگوخاطرهدیوار
قرار بود خبرنگار شوم | هم بازاریابی خوندم، هم روزنامه‌نگاری | عاشق نوشتن هستم از نوع ادیبانه‌اش...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید