Sahar Mohamadi | سحر محمدی
Sahar Mohamadi | سحر محمدی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

نان بپز بیار!

وقتی نان می خواهیم، بهم نگو رفتم نانوایی بسته بود، برو نان بپز بیار :)

این جمله رو همیشه آقای ظهوری می‌گفت، اولین مدیرم.

یه زمانی من توی انجمن دارت ایران کار می‌کردم و هم‌زمان هم دانشجو بودم، اولین تجربه کاریم بود. اونجا خیلی چیزها رو یاد گرفتم.

سحرخیزی، متعهد بودن و تیمی کار کردن و تکرو نبودن رو. می‌گفت شرکت، خونه تونه. کار نباید لنگ بمونه، شاید تو نتونی مثل همکار متخصصت اون کار رو انجام بدی ولی جاش رو خالی نگذارین. منظورش این بود باید آچار فرانسه باشین.

همیشه وقتی می‌خواست بهت کار بسپره می‌گفت: فلان چیز رو برای کارمون نیاز داریم. اگه می‌گفتیم بلد نیستم. جواب می داد برو فلان جا و فلان قسمت، بخون، ببین، می‌فهمی چیکار کنی! بهت سرنخ می داد.

و تو می‌رفتی ته قضیه رو درمیاوردی و یاد می‌گرفتی. جوری که هیچ کسی اونطوری بهت یاد نمی داد. می‌گفت من کاری باهاتون می‌‍کنم که کسی بهتون نه نگه و اعتماد به نفستون بالا بره. می‌گفت شما همتون قدرت انجام و یادگیری بالا برای کارهای مهم و سخت رو دارین ولی خودتون نمی دونین و از دریچه کوچیک به خودتون نگاه می کنین.

خودش هم همین‌طوری بود. باورش این بود که تو موفق نمی‌شی مگر کسی به تو اینه بگه. از همون موقع‌ها به بعد خیلی وقتا شد که خیلی چیزها رو بلد نبودم، نشنیده بودم، ندیده بودم و نمی‌دونستم، ولی این دیگه نه آزارم میداد و نه خجالت می‌کشیدم. توی یادگیری خودم رو با کسی مقایسه نکردم. چون این رو فهمیدم که هر کدوم از ماها روش‌های گوناگونی رو برای یادگیری انتخاب می‌کنیم.

یکی زیاد می‌خونه، یکی باید عملی انجام بده، یکی بیشتر شنیداریه، یکی باید ببینه تا یاد بگیره، یکی سریع می‌فهمه و هرکی مدل خودش رو داره. یه جاهایی تو می‌لنگی و بقیه قوی‌ترن و یه جاهایی تو خوب هستی و بقیه آرزوشونه اونطوری باشن.

یه کار جالبی دیگه‌ای که می کرد تو رو پرت می کرد وسط ماجرا، مثل منجنیق! باید دست و پا می‌زدی تا انجامش بدی! ولی بعد از اتمام ماجرا قهرمانی می‌شدی واسه خودت. یعنی دقیق حرف سرخپوست‌‍ها رو عملی می کرد که میگن: "همه چیز اونوره ترسه! باید بری توی دل ترس و انجامش بدی."

صبح که بیدار شدم تمام خاطرات اون روزها از ذهنم گذشت، سال 84 بود یادش بخیر...

خوبه آدم با یه مدیر این‌طوری کار کنه. اون‌وقته که در عین عمیق بودن چندکاره هم میشی و کاری برات نشد نداره. البته الان هم من چندتا همکار و مدیر و دوست خوب در کنارم دارم که من رو پرت کردن وسط یه ماجرای تازه...

تجربهخاطرهآموزشمدیرخوب
قرار بود خبرنگار شوم | هم بازاریابی خوندم، هم روزنامه‌نگاری | عاشق نوشتن هستم از نوع ادیبانه‌اش...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید