وقتی که برای مدت زمان طولانی مجبوری تنها زندگی کنی و رنج دوری از خانواده و دوستان صمیمی رو به جون بخری و از طرف دیگه یه شغل کارمندی هشت تا چهاری داشته باشی، هر روز بیشتر و بیشتر به یه ربات شبیه میشی. چون مجبوری به تنهایی غذا خوردن، تنهایی فیلم دیدن، تنهایی بیرون رفتن و تنهایی خرید کردن و خلاصه، تنهایی همه کار انجام دادن، عادت کنی. وقتی که کسل وار بودن و روزمرگی شغل رو هم بذاری کنار این داستان، اوضاع و احوال بغرنج تر هم میشه.
قبل از این هیچوقت متوجه نبودم که چقدر لذتی که من از انجام یه کاری می برم، وابسته به اینه که دیگرانی هم از اون کار من، منتفع بشن. برای مثال، در مورد آشپزی، من همیشه فکر می کردم اینکه میگن آشپزی برای بعضیا لذتبخشه، به این معنی هست که خود پروسه آشپزی، از نگینی کردن پیاز تند و تیز بگیر تا چشیدن طعم و مزه غذای در حال پخت، اصل و اساس لذت آشپزی هست. ولی الان ازینکه فهمیدم چقدر در گذشته سطحی نگر بودم و چقدر از تاثیر دارایی های احساسی زندگیم (عشق و صمیمیت ساری و جاری از طرف خونواده و دوستان) روی درکم از لذت زندگی، غافل بودم، احساس سرافکندگی میکنم. من، تازه فهمیدم که لذت آشپزی به مجموعه اعمال فیزیکی که در حین آشپزی انجام میشه نیس؛ لذت آشپزی، بیش از هر چیز دیگه ای، در این هست که ببینی افرادی که اون غذا رو میخورن، چقدر از نوش جون کردنش لذت میبرن. برای یه مادر، لذت آشپزی در این هست که ببینه ماحصل دو سه ساعت زحمتش تو آشپزخونه رو فرزندش با حرص و ولع میخوره طوری که انگار می خواد خودشو خفه کنه؛ و برای یک همسر در این هست که از شریک زندگیش، در حالی که تو خطوط چهرش میشه رضایت رو به وضوح دید، بشنوه: "دستت درد نکنه خانوم، عالی بود". و فقط خدا میدونه که در هر حالتی، اگه به پاس زحمات آشپز، دستش با عشق و احساس بوسیده بشه، چه احساس فوق العاده ای در اون ایجاد میشه. در واقع، منظور من این هست که میزان رضایت و خوشحالی و لذت آشپز از کاری که انجام داده، ربط و نسبت مستقیم با بازخوردی داره که از عزیزانش میگیره. حتی لذتی هم که در هنگام آشپزی به آدم دست میده، در نتیجه دورنمایی هست که در ذهن آشپز بخاطر گرفتن پاداش احساسی و روانی در پایان کار، وجود داره.
تا جایی که من فهمیدم، این اصل رو میشه به اکثر اعمال دیگه ای که به صورت روزمره انجام میدیم، تعمیم داد. یعنی چیزی که کارها و تلاشهای ما در زندگی رو قابل تحمل و بعضا لذت بخش میکنه، این هست که بتونیم نتیجش رو با افراد دیگه ای – که چه بهتر که افرادی باشن که باهاشون خودمونی تر و صمیمی تریم – شریک بشیم.
البته پیشفرض اصلی من در این بحث – همینطور که در ابتدای صحبتم هم گفتم – این هست که بخوای کاری رو برای "طولانی مدت" انجام بدی. آره ممکنه که در یه بازه زمانی یه ماهه یا دو ماهه از انجام کاری که فقط و فقط برای دل خودت انجام میدی و فقط و فقط خودت ازش بهره مند میشی، لذت ببری. ولی در دراز مدت، لذت بردن ازون کار بدون اینکه بتونی (نتیجه) کارتو با کسی شریک بشی، غیرممکنه. در واقع، اتفاقی که میفته اینه که به مرور همه چی در مورد اون کار، رنگ و لعاب اولیه رو از دست میده و به عبارت دیگه، روح و شور و شوقی که برای انجامش داشتی از بین میره و تبدیل میشه به یه مجموعه حرکات و مشقّات فیزیکی صرف!
در نتیجه این فرآیند، در مورد بعضی کارا که امکانش وجود داشته باشه، با خودت به این نتیجه میرسی حالا که دیگه قرار نیست لذتی از انجام این کار عایدم بشه، چه بهتر که یه حجم زیادی از کار رو یهویی انجام بدم تا بتونم چند روزی از انجام مجددش بی نیاز شم.
الان که دارم این مطلب رو مینویسم، در حال خوردن سالاد ماکارونی، برای سومین وعده، توی ظرف اصلی، هستم.
پی نوشت: عنوان این نوشته متأثر از شعار زبان برنامه نویسی جاوا هست: Write once, run everywhere به این معنی که زبان جاوا اونقدر کاربردهای گسترده ای داره که وقتی شما برنامه ای رو با استفاده از این زبان پرطرفدار توسعه میدی، میتونی مطمئن باشی که روی هر پلتفرم و هر دیوایسی میتونی اجراش کنی.