راستش رو بخوای، بمن خوب یاد ندادند دعا کنم، ظاهرش را بلدم، ولی قلبم انگار نمیتونه دعا کنه،
به من گفتند، خدا کارهای بد ما را که می بینه، صدایمان را دیگر نمیشنوه،
منم کم کم دعا کردن رو گذاشتم کنار،
چون بعضی از کارای بدی که می کردم رو نمی تونستم نکنم، مگه من کی ام، منم یه آدمم
میدونی می خوام چی بگم؟
بد که معرفی کنی یه چیزی رو، صد تا خوبی هم داشته باشه از بین میبره،
چون میگن خدا خیلی مهربونه
ولی،
من که گناهکارم،
روم نمیشه دعا کنم
خجالت می کشم و نمیخوام ازش
خیلی وقتا تو دلم میگم به چیه من دلت خوشه؟
خودمو میذارم جای خدا، میبینم چه گذشتی داره
تو دلم میگم، خدایا خیلی مردی
ولی من ازت چیزی نمیخوام
چون وقتی بهت یه قولی میدم، بعضی وقتا میشکونمش
من دعا کردن رو گذاشتم کنار
چون خدا رو بمن خوب معرفی نکردن،
الانم که خودم دارم میشناسمش، دیگه خیلی خجالتا دارم، اصلا روم نمیشه
خدایا، بما صبر بده، بما آرامش بده، از ما بگذر،
من بنده بدی بودم ولی سعی کردم آدم بدی نباشم