مست بودم. مستانه مینوشتم انگار. حالا که آن کافه و آن حافظهای زیرزیرکی که لابهلای کافه میخواندیم یادم میایید دوباره دلم میگیرد. دوباره یادت میافتم. یاد نفسهایی که در نفسهایت ...
رهایش کن. رها کنیم. حالا وقتهایی که یادم میآید زیستنهایم را، بیشتر دلم میگیرد. بیشتر یاد آن پسربچه پرشور و حالی میافتم که دنیایش به اندازه تمام کتابهایی بود که در قفسه میچید و غرق بود در ادبیاتی که همه دنیایش بود. میدانی که، پیشتر گفته بودمت ادبیات باید راه فرار باشد. بود. ادبیات تمام راههای فرار بود. هنوز هم هست. خواهد بود، به یقین.
یادم هست هنوز؟ با خودم حرف میزنم انگار. یادم هست هنوز؟ لابهلای کتابهایی که سطر سطر سیاه و سپیدش طنابهای درهمپیچیدهای بود که محکمم میکرد. سفتم میکرد. میپیچیدم به زندگی. دستمهایم را در دستهایش. جانم را به جانش. زندگی را در من میپیچید. خالی شدم اما. خالی از همه بودنهایی که بودم. پیش از این.
راستش ما همه درگیر گذشتههایی هستیم که روزی، زمانی، شاید دلخوشمان میداشت. بیآنکه بدانیم حالا خالی شدهایم. خالیتر. خالیتر از همیشه. همیشههایی که بودیم، یا نبودیم. چه کسی میداند؟
قهرمان آن روزها حالا قبای ژندهاش را به چوبرختی سرنوشت آویختهاست و عادت را از پستوی ناگزیر زندگی بیرون آورده است. چه اهمیت دارد حالا عمری که میگذرد؟ تلف میشود. حرام میشود.حرامش میکنی. حرامش میکنی لعنتی.
دنیای جای بزرگی نیست برای آنها که سقف کوچکی دارند. این را پیش از این گفته بودم. اما...
اما زمین. قسم به آن مقدس بیانتها که فرمود: «زمین خدا وسیع است» ما زمین را فراموش کردیم. آنقدر نگاهمان به بالا بود که پیشِ پا را فراموش کردیم. ما یادمان رفت زمین.
لعنت به سقفهای بلند.