چهارسال یا شاید پنج سال پیش وقتی یکی از عزیزترین دوستانم را بهگمان خودم بر سر چندراهی انتخاب میدیدم، نامهای برای او نوشتم تا بتواند با کمک آن کمی از آن مخمصه خلاص شود. راستش به نظرم نتیجه انتخابهای او آن شد که حالا خوشحال است و به گمانم خوشبخت. این روزها که به صورت واضح همه ما بر سر دوراهی و چندراهی مهاجرت، تغییر کار، تغییر مسیر زندگی یا خیلی چیزهای دیگر ماندهایم مرور این نامه برای خود من خالی از لطف نبود. متن نامه را به تمام و کمال در ادامه میآورم.
«میخواستم بیمقدمه این نامه را شروع کنم و بیواسطه و یکراست سراغ اصل مطلب بروم اما نشد. باید چند خطی را به عنوان مقدمه مینوشتم تا حقیقت ِپشت این خطها، تا این میزان عریان و آشکار توی چشم نزند.
میخواهم از مسئلهای به نام بحران اساسی انتخاب صحبت کنم. مسئلهای که راستش را بخواهم بگویم، ذهن خود من را هم عجیب به خودش مشغول کرده است. انتخاب همیشه دوراهی یا چند راهی پیش روی ما بوده است و بزنگاهی که اگر هر سو را گزیدهایم، بیشک نگاهی هم به دیگر جهات داشتهایم و دلمان را جا گذاشتهایم و همیشه به بلای اگر و مگر دچار بودهایم. توضیح آنکه بلای اگر و مگر همان بلاییست که تو گاهی پشت سرت را نگاه میکنی و میگویی اگر این راه دیگر را انتخاب کرده بودم چه بسا موفقتر بودم و مگر من از آن دیگری چه کم داشتم یا چه زیاد داشتم که سرنوشت من این شد و سرنوشت آن، دیگر.
در سابقه ی ملت من میگویند که: «آنها هیچگاه نمیدانستند چه میخواهند و تنها این را میدانستند که چه چیز را نمیخواهند.» و صد البته همین هم نعمت بزرگی است که بدانی چه چیز را نمیخواهی اما این نعمت آنگاه تکمیل خواهید شد که به «چه چیز را خواستن» هم آراسته باشد. حالا به این جهت که من و تو نیز از اصلاب شامخهی همین مردمان به وجود آمدهایم و زیست را در این نقطه از زمین، به جبر یا اختیار، برگزیدهایم و تحت تربیت همین مردم رشد کردهایم به ناچار ما نیز به مرجع ضمیر «آنها» در همان جمله برمیگردیم. ما به نداستن ِچیستی ِهدف شهرهایم.
اما برای ترسیم بهتر آنچه میخواهیم داشته باشیم و آنکه در آخر به «دانستگی هدف» برسیم، باید چهارچوبی را مشخص کنیم و از دریچه آن به هدف بنگریم تا بتوانیم آن را بیابیم. نخستین عامل موثر بر انتخابهای کنونی ما، گذشتهایست که علیرغم آنکه گذشته است، تاثیری شگرف و مستقیم بر زندگی ما دارد. این گذشته، خواه خوب باشد یا بد، سیاه باشد یا سپید، سرشار از سربلندی باشد یا سرافکندگی به خودی خود میتواند این سوال را پاسخ بدهد که آیا نیازهای فطری ما را تامین کرده است یا خیر و اگر پاسخ مثبت است تا چه اندازه؟ این که نیازهای فطری چیست، با یک وقفه توضیح خواهم داد اما اکنون میخواهم بگویم بعد از گذشته، آینده عامل دیگریست که ذهن را به خود مشغول میکند. به واقع هر آنچه ما به آن هدف میگوییم، آیندهایست که در قالب «دنیای مطلوب» در ذهن ما نقش بسته است. هر کسی یک «دنیای مطلوب» در ذهن خود ترسیم کرده است و به دنبال راهیست که آن را محقق کند و ترس و بیم و گاهی اضطراب در انتخابها، واکنشی ناخودآگاه به این امر است که این تصمیم من را به آن «دنیای مطلوب» میرساند یا خیر؟
حال برای آنکه بدانیم این تصمیمها ما را به آن دنیای مطلوب میرسانند یا خیر، باید این نکته را در نظر بگیریم که هر تصمیم، اگر به ظهور و بروز برسد، یک «رفتار» است که از ما سر میزند. رفتاری که خود از چهار عامل: « فکر، احساس، فیزیولوژی و عمل » تشکیل شده است و مهمترین عاملیست که نشان میدهد ما با آن دنیای مطلوب دقیقا چند قدم فاصله داریم.
میخواهم بگویم بعد از آن ابتدا، که «گذشته» بود و کنون ما از آن وام گرفته شد و آن انتها، که «دنیای مطلوب» نامیدیم و مدینه فاضلهایست که ترسیم کردهایم، این میانه که رفتارهای ما در راستای رسیدن به آن هدف است و تصمیمهایی که ما را به آن هدف میرساند، خودِ این تصمیمها تشکیل شده از چهار عامل است که به دو دسته تقسیم میشوند.
دو عامل «فکر» و «عمل» عواملی رفتاری که در کنترل ماست و دو عامل «احساس» و «فیزیولوژی» عواملی دیگری که بنا بر تربیت گذشته و مختصات خانواده هر چند بیواسطه در اختیار نیست، اما به واسطه آن دو عامل دیگر تاثیرپذیر است.
راستش را بخواهی خیلی سریع ریز شدم تا آن حقیقت عریانی که در ابتدا گفتم از دست نرود و بیواسطه روی عوامل کنترلی در تصمیمها دست گذاشتم. حالا اما این عوامل کنترلی به کدام سو باید برود، این خیلی مهمتر است. ابزار را شناختیم اما هنوز هدف مستتر است. با این ابزار به کدام سو رفتن است که میشود بحران انتخاب.
گفته بودم که اندکی بعد خواهم گفت آن نیازهای فطری چیست. حالا میخواهم بگویم، نخستین آنها «نیاز به آزادی»ست. نخستین رکن انتخابهایی که برای رسیدن به آن «دنیای مطلوب» به آن نیازمندیم.انسان همواره به دنبال آزادی خواهد گشت. این از فطرت او سرچشمه میگیرد. «انتخاب» در اولین گام باید این نیاز فطری را سرشار کند. پیش از انتخابهایت به این فکر کن که آیا تصمیم که میسازی، رفتاری که انتخاب خواهی کرد و هدفی که دستآورد آن است، اینها همه میتوانند این نیاز را ارضا کنند؟
دومین نیاز فطری، «نیاز به عشق و تعلق خاطر» است. آدمی اگر در خود این نیاز را برطرف نکند، اگر رفتارهایش که از آن چهار عامل ساخته میشود، گامی به سوی برطرف ساختن این نیاز بر ندارد، اگر انتخابهایش او را به ایجاد عشق و تعلق خاطر رهنمون نسازد، رفته رفته مستهلک و پژمرده خواهد شد. این نیاز پس عامل دیگریست برای انتخابهای زندگی.
سومین نیاز فطری، «نیاز به پیشرفت و قدرت» است. میخواهم بگویم پیشرفت و قدرت به خودی خود هدف نیست. اما نیازی از نیازهای پنجگانه ماست که باید مرتفع شود. وقتی میخواهی دست به انتخابی بزنی، به این بیاندیش که آن سنگچین ِ مسیر این انتخاب و رفتاری که در مسیرش از تو سر میزند، در نگاه خودت یک گام تو را موفقتر، قدرتمندتر، داناتر یا ثروتمندتر خواهد کرد؟ (در حاشیه بگویم که ثروتمند بودن در نگاه من تنها صاحب ِمال بودن نیست. صاحب مال را به تنهایی ثروتمند معنا نکن)
پس از آن میخواهم از «نیاز به تفریح» به عنوان چهارمین نیاز فطری نام ببرم. تفریح فعالیتیست که تو برای لذت بردن انجام میدهی. میخواهی لذت ببری، بیواسطه. نیاز به تفریح را برای آنکه روشنتر بشود میخواهم مثالی بزنم: غالب کسانی که به اعتیاد روی آوردند و شروع به استعمال دخانیات کردند، بیش از همه میخواستند این نیاز به تفریح را مرتفع کنند. روشن است چرا علیرغم ضررهای فراوان، هنوز مصرف انواع مختلفی از مخدرهای صنعتی پرطرفدار است. در نگاه من به تفریحی باید روی آورد که کم خطرتر باشد. کمتر تو را درگیر عواقبی کند که جبران ناپذیر یا دیرجبران پذیراند. اما در تمامی انتخابها، برای تمامی انتخابها، در تمامی اهداف، فقدان این نیاز شما را به «بلای اگر و مگر» دچار میکند. پس آن را در افق دیدات قرار بده.
و آخرین آنها که شاید مهمترین هم باشد؛ نیاز فطری پنجم، «نیاز به بقا»ست. نیازی که شاید به: چقدر میتوانم در امنیت باشم؟ چقدر میتوانم خوراک و پوشاک داشته باشم؟ چقدر میتوانم در کانون توجه باشم؟ چقدر میتوان زندگی کنم؟ یا مثل این تعبیر شود. بقا زیستن تا ابد نیست که اگر هم اینطور معنی میشود، آدمی این ظرف ِ عمر را میخواهد تا به آن «دنیای مطلوب» برسد و نه در استیصال و سردرگمی عمر بگذراند. در انتخابها، در مسئله انتخاب یا اصلا همان بحران انتخاب که ابتدا گفتیم، توجه به نیاز فطری بقا که میتواند ظرف تحقق نیازهای فطری دیگر هم باشد، باید در راس قرار بگیرد. باید توجه شود به آن. رفتارها نباید آن را تهدید کند.
حالا که این هر پنج نیاز را تشریح کردیم، میخواهم بگویم باید در انتخابها به هر پنج نیاز فطری توجه کرد. باید آنها را متعادل کرد. باید در همین سنی که هستی، به گذشته نگاه کنی و بدانی تا اینجا که آمدهای، این نیازها چقدر مرتفع شدهاند؟ انتخاب که میخواهی بکنی، رفتاری را که میخواهی انتخاب کنی، در واقع «فکر» که میکنی و بعد از آن «عمل» که میخواهی بکنی باید با این پنج نیاز فطری انتخابت را بسنجی.
اگر فکر که میکنی و پس از آن عمل که میکنی، که این دو عوامل ِ قابل کنترل رفتار بودند، اگر توجه کرده باشی و نیازها را در نظر گرفته باشی و در نتیجه آن درست فکر کرده باشی و درست عمل کرده باشی، میتوانی بر آن دو عامل دیگر هم تاثیر بگذاری. میتوانی فیزیولوژی را در رفتارت همسوتر کنی و بر احساساتی که در قالب غم، شادی، امید، یاس یا هر چیزی دیگری، سد راه تو شدهاند فائق بیایی. میتوانی رفتارت را همسو با آن «دنیای مطلوب» کنی. حتی میتوانی انتخاب کنی و آن انتخاب بحرانی نباشد که پیش رو داری یا پشت سر میگذاری.
حال میخواهم یک بار دیگر همان سوالی را که منشا این نامه بود، برایت تکرار کنم. شاید این بار بعد از کمیتفکر بتوانی جوابی برای آن و همه ی سوالهای دیگری که داشتهای یا خواهی داشت بیابی. دوباره میپرسم: «واقعا، کی از همه بیشتر؟»