در یک عصرِ بارانی در بهارِ ۱۴۰۳ در حال دیدن ویدیویی با موضوعِ نویسندگی و شخصیتپردازی بودم. ویدیوی بعدی یک ویدیوی پیشنهادی بود با عنوان: «عباس معروفی نویسندهی کتاب شاهکارِ سمفونی مردگان».
بیبیسی رفته بود سراغِ این نویسندهی مهاجر در آلمان و در سوالهایشان شدیدن تمایل داشتند به نوعی از عباس معروفی الفاظِ کوبندهای را بیرون بکشند و به نمایش بگذارند.
ویدیوی پیشنهادی بعدی حدود یکونیم ساعت محفلی در ایتالیا بود که با شوق و ذوق نشستم و آن را هم تماشا کردم. مگر آدم سیر میشود از این آدمِ بزرگ؟
آنقدر قدرتِ کلامش در جانم نفوذ کرد که شیفتهاش شدم.
میگفت: «همیشه با خودم فکر میکنم فردوسی و سعدی چگونه بیش از هزار سال زنده ماندهاند. من هم میخواهم همان کار را بکنم تا جاوید بمانم».
نزدیک به ۳ سال را پای یک کتاب و ۷ سال را پای کتابی دیگر گذرانده بود.
و آن عصر، چنین شیرین در حالِ گذر بود. چنان سخنانش شنیدنی و دلنواز بود که گویی به یک موسیقی زیبا و اصیل گوش سپردهای.
با خودم قرار گذاشتم به هر نحوی محافلی را که جنابِ معروفی در آن حضور خواهند داشت پیدا کنم، یا آدرس کتابخانهاش را از کسی بگیرم و به دیدنشان بروم.
با آن سخنانِ ادبی و محترمانهشان در همان چند ساعت شده بودند الگوی بیچونوچرای من.
نمیخواستم بروم و درس نویسندگی بیاموزم، شاید هم میخواستم. ولی آن لحظه فقط به فکر این بودم که از نزدیک ببینمش و همین کافیست.
خوشحال بودم که به دیدنش خواهم رفت و ذوق عجیبی داشتم.
در سرم فکرها میپروراندم و با خودم گفتم دیدن استاد از نزدیک مایه دلگرمی هست.
بالاخره چنین آدم بزرگی را از نزدیک دیدن و جملهای از وی شنیدن غنیمت است و اقبالی بلند دارد آنکه از حضورشان بهرهمند میشود.
با خودم قرار گذاشتم که حداقل ماهی یکبار در محافلی که عباس معروفی حضور دارد آنجا باشم و از حضورِ این انسانِ شریف لذت ببرم.
در حال دیدن ویدیوهای بعدی بودم که چشمم به یک کامنت افتاد.
خشکم زد و لبخندم محو شد.
شوکه شده بودم.
متن کامنت این بود: «استاد عباس معروفی روحشان شاد. یکی از بزرگترین نویسندگان زبان فارسی بودند».
ورق برگشت.
چه خیالها که در سر داشتم.
اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود: «یعنی دیگر کتاب جدیدی از وی منتشر نمیشود؟»
و دیگر اینکه قرار نیست اورا از نزدیک ببینم؟
در حالِ جنگیدن با ذهنم بودم تا قبول کند این رویای کوتاه، اما شیرین امکانپذیر نیست.
انگاری عزیزی را از دست داده بودم. دلخور شدم اما نمیدانم از چه کسی. از عباس معروفی که از دنیا رفته است؟ از خودم که دیر پیدایش کردم؟ یا از خدا که چرا چنین بزرگمردی را از آدمها گرفته است؟
نمیدانم. فقط میدانم که دلخور شدم.
کلافه شده بودم. همان کلیشه همیشگی، انگار آب سردی بر پیکرم ریختند. دلم گرفت و از پای میز بلند شدم.
کمی گذشت و بعد به خودم گفتم: خدا را شکر که حداقل ویدیوهایی وجود دارد و میتوانم از آن لذت ببرم. کتابهایی وجود دارد و میتوانم دوباره و سهباره بخوانم.
ولی هنوز هم تهِ دلم افسوسی وجود دارد.
عباسِ معروفی بزرگ، چیزی از زندگیات نمیدانم و نمیخواهم بدانم. همین ویدیوهای کوتاه و بلند و کتابهای فوقالعادهات برای من کافیست تا همیشه در ذهنم به عنوان یک آدمِ محترم و توانا ماندگار شوی. اگر بخواهم چند ردیف صندلی بچینم و الگوهایم روی آنها بنشینند، تو قطعا در ردیف اول حضور خواهی داشت.
دیگری حرفی برای گفتن نیست. فقط میترسم باز در یک روزِ دیگر بروم سراغِ نویسندهی دیگری که شاید از دنیا رفته باشد و افسوسی دیگر برجا بگذارد.