زندگیِ انسان شبیه به قطار است.
چرا؟
این روزها سرعتِ عجیبی در گذرِ روزها مشاهده میکنم. مگر قطارهای ژاپن اینگونه نیستند؟
آدمهای زیادی میبینم که قلبهایشان از آهن و فولاد هم محکمتر است. چه جالب، هر انسانی را به یادِ بدنهی قطار میاندازد با آن سفتوسخت بودنش.
بخشی از روزهایم به طرزِ وحشیانهای پرسروصداست. گوشهایم را میگیرم تا نشنوم، ولی یادم میآید که این صداها از درون است، نه از بیرون. مانند قطاری که بر روی ریلهای دلباز با صدایی کَرکننده بازی میکند و به قولِ شاعر و برای قافیه، یکهتازی میکند.
از سویی دیگر بیدروپیکر بودنِ این زندگی هم شباهت دارد به قطارهای بیسروته.
قطارهای دوسَر. زندگیِ دوسر. یک طرف سر و آنطرف بی سَر.
در این میان، زندگیِ خیلیها شبیهِ قطار باربری شده. هیچکس همراهشان نیست. فقط بارِ اطرافیانشان را به دوش دارند. بار میبرند، بار میآورند، بار برمیدارند، باردار شدهاند از بس بار بردهاند.
از واگنهای قطار نمیخواهم چیزی بگویم، خودتان برایش تشبیهی پیدا کنید. از صنعت تشبیه استفاده کنید و به قول جنابِ کلانتری تا آخر همراهش بمانید.
چه سریع گذشت قطارِ این چند دقیقه اخیر هم.
قیمت بلیط سرسامآور است. بخشی از عُمرمان برای این بلیط رفت.
سرعت عجیبی دارند قطارهای زندگی، قطارهای ژاپنی. هرچه سرعت بیشتر، هرینهی گزافتر.