سوی چشمهایش را از دست میدهد. مادری در گوشهای از دنیا. هشت فرزند دارد و هشت نگران. نگاهی میکند به گذشتهاش. شصتوپنج سال گذشت. چه شد که کار به اینجا کشید؟ یادش میآید در آن روزگار دور پابهپای مردها کار میکرد. آنقدر کار کرد و زحمت کشید که درهم شکست. غمخوارِ اینهمه فرزند بودن که آسان نیست. حتی اگر هشت درخت یا گلدان داشته باشی نگهداریشان سخت است. تازه آنها خیلی تکان نمیخورند.
خلاصه که فرزندانش بزرگ شدند و قدکشیدنشان برای مادرِ شکسته امیدبخش بود. اما تا جایی امیدبخش بود که مَردش را تقسیم نکرده بود.
شوهرش کجا بود؟
رفته بود یک زنِ دیگر پسند کرده بود.
مادر شکسته بود و خسته. گلهمندیاش از این بود که روزهای سخت را گذراندهایم و حالا که دستمان نان گرمی رسیده، کسی دیگر از ره میآید و آن را در آبگوشتش تیلیت میکند.
اینجا بود که مادر به یکباره پیر شد. پیر شد. فشاری شد. و دیابتِ بیرحم سراغش آمد.
من وقتی حرف از دیابت میشد به مادرم میگفتم قند و شیرینیجات زیاد نخور. بعدها که بزرگتر شدم متوجه شدم بحثِ قند خوردن نیست. مساله اصلی حرص خوردن و استرسهای شدیدی بود که وارد زندگیاش شده بود.
چنان حرص خورد که دیابت سوی چشمهایش را از وی گرفت.
باز اینجا یکی دیگر از فرزندانش به او میگفت عینک بزن و زیاد نزدیک تلویزیون نشین. نیاز نبود بزرگتر شوم تا بدانم عینک و اینجور چیزها مهم نیست. او از درون خورد شده.
سوی چشمهایش که از کف رفت، بعد از آن سکته مغزی به سراغش آمد. این دیگر از کجا آمد؟
میآیند. وقتی جلوی اولی را نگیری بعدیها هم میآیند. حالا دیگر خیلی چیزها را فراموش میکند و زبانش بند میآید.
برای ۱ دقیقه چشمانم را میبندم تا خودم را جای او بگذارم. همچنان که جایی را نمیبینم اشکهایم سرازیر میشود.
از زندگیِ این مادر میتوان کتابی نوشت. میتوان از قلدریهایش شروع کرد. افتخار کرد و بالید. در آخر میتوان به ناتوانیاش اشاره کرد. حسرت خورد و نالید.
فقط میتوانم در مقابلت تعظیم کنم و بوسه بر پایت بزنم. میتوانم سجده کنم بر مهربانیت. ای کاش میتوانستم چشمهایم را هدیه کنم تا یکبارِ دیگر خودت با پای خودت بلند شوی و مسیری را به دلخواهِ خودت و تنها راه بروی. از زندگیات لذت ببری. به هرکه میخواهی نگاه کنی. ولی کاری از دست کسی برنمیآید.
در گوشهای از این دنیا. مادری نمیبیند. هشت فرزند دارد. هشت فرزندِ ناتوان.
چنین شد که کار به اینجا کشید.