وقتی از خانه، از کرج راه افتادم به سمت ایتالیا وزن بارهام هفتادوشش کیلو بود. روی بلیط اجازه سی کیلو داشتم که یک چمدون از وسایل شخصی و کمی ظروف مس زنجان بود. چهل و شش کیلو اضافه بار بود، یک ساک بزرگ زرشکی رنگ کم قیمت پر از کتاب، که فروشنده خیابان دانشکده سه شب قبل از حرکت، به من و کوروش گفته بود: مخصوص مسافران مکه است! تقریبا ده روز طول کشیده بود تا کتاب ها را از بین کتابخانه اتاقم انتخابشون کرده بودم.
با داریوش رسیدیم فرودگاه امام و بعد از نصف روز معطلی و تاخیر در پرواز رفتیم به گیت تحویل بار! آقایی که دوست برادرم بود و قرار بود اجازه اضافه بارها را بگیرد به تلفن های داریوش پاسخ نمی داد، داریوش مدام تلفن می زد به هر کسی که می شناخت، من در کنارش ایستاده بودم و در ترس هام مرور می کردم که اگر نشود و کتاب ها بماند چطوری بروم؟ کدام را ببرم کدام ها را به داریوش بدهم برگرداند؟
حدود یک ساعت طول کشید و صورت داریوش پر می شد از نگرانی و دلهره، باطری گوشی او رو به تمامی بود بازهم به تماس ها ادامه می داد. بیست کیلو را تایید گرفته بود اما هنوز بار ما خیلی زیادتر از محبت دوست های او بود. به خودم اومدم دیدم درست در لحظه های شیرین زندگی ام غرق در یاس و نامیدی شدم، متوجه شدم سنگینی کتاب ها رو خودم به دوش گرفتم. رفتم روی صندلی قسمت بسته بندی بارهای اضافی نشستم سکوت کردم و سعی کردم زمین بگذارم باری را که متعلق به من نبود. واقعا نمی دونستم چی پیش می آید، شروع کردم به تماشای مسافران خسته از تاخیرهای طولانی. یک ربع بعد رفتم پیش داریوش صورتش از نگرانی کبود و تیره شده بود گفتم داداشی پول اضافه بار را پرداخت کنیم، گفت: آجی خیلی زیاد می شود! گفتم: طوری نیست، در عوض کتاب ها را با خودم می برم، سرم را به سمت صندلی برگرداندم که بروم بنشینم یک خانم جوان تر از خودم که دخترش در بغلش بود گفت: اضافه بار دارید؟ گفتم: متاسفانه زیاد! گفت: چمدان های ما، اشاره به همسرش کرد خالی است. گفتم: واقعا؟ همسرش گفت: فقط عجله کنید وقت کم است. به داریوش نگاه کردم، به نظرم داریوش داشت در رودخانه پرآب و خروشان کرج شنا می کرد با سرعت وسایل من را در چمدان های خانم و آقا جا می داد.
صورتم از اشک خیس بود و صدام می لرزید. رفتم روی صندلی نشستم و موبایلم را از جیبم بیرون آوردم و به بهنامم نوشتم: عزیزم من با کتاب ها می آیم.