روز کرختی است. از گرمای بیرون جرات خاموش کردن کولر را ندارم. از صبح دراز کشیدهام روی مبل و به امید اینکه بالاخره بلند میشوم، اضطرابم را پنهان میکنم. سعی میکنم به آن حجم از کاری که باید انجام دهم فکر نکنم. به شروع دوباره یک گزارش طولانی که خودم خواستم دنبالش بروم، به کتابهایی که باید پیدا کنم و بخوانم و برای کلاس دانشگاه آماده کنم. حتی توان پیام دادن را هم ندارم و خوشحالم حداقل کسی خانه نیست که صدای تلویزیون را بلند کند و مجبور شوم خودم را توی اتاق بچپانم. مثل آن تابلوی نقاشی که ساعتها از زور گرما روی میز افتادهاند، من هم همان شکلم، بیحال و آفتابزده ودلتنگ.
ناتوانتر از آنم که چیزی را شروع کنم یا ادامه دهم. با یک قرص کنترل هورمونهای زنانه و به امید کمک کردن باد کولر، کارهای دانشگاه را شروع کردم، ولی بیشتر از چند دقیقه دوام نیاوردم و حواسم دوباره به صداهای توی سرم پرت شد. به غیر از امروز هم فرصت دیگری برای کامل کردن این چیزها ندارم و میدانم که هفته بعد و بعدترش هم آن موج اضطراب من را با خودش میبرد و غرق میکند.
یکی از همان صداها نمیگذارد بنویسم که چقدر دلم میخواهد جایی برای خودم داشته باشم و تنها باشم، حداقل ماهی چند روز، در خانهای که صبح صدای تراشکاری ساختمان نیاید، صدای تلویزیون نیاید، صدای ناظم مدرسه روبرویی نیاید، صدای هیچکسی نیاید و بتوانم آن شلوغی توی سرم را کنترل کنم. این انزوای توی سر و تنم کم کم من را میبلعد و نمیدانم چه میکند، شاید یک روز توی خودم غرق شوم و کسی نتواند پیدایم کند.